من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

عبور کن، مقصد تو انتظار نیست

بزن قلب به حادثه این، بی گدار نیست

بگذر ز خوب و بد روزهای خود

وقتی که اشک و لبخند، ماندگار نیست

می دانم این مرا به هیچ می کِشد

چهارفصل قلب مرا یک بهار نیست

شاید که در عبور، نجاتی نهفته است

وگرنه مرهمی به دل بی قرار نیست

دانست دل، بعدِ شکستم درون خود

دیگر هرآنچه رنج کشم، ناگوار نیست

نا شکفته در گلو، مُرد بغض من

گوش گنگ را فرقِ آه و هوار نیست

با آتشی که در دل من شعله می کِشد

آیینِ رهِ دل به دل، سازگار نیست

اگر تویی دلیل رنج های من

رحمی نکن به من، اینها که آزار نیست

دلم به حادثه میزند که بگریزد

وگرنه مرهمی به دل بی قرار نیست

برچسب:, 22:19 توسط فاطمه صلاحی| |

می چکد بر صفحه خط خطی ذهنم

قطره های سکوت

گاه و بی گاه...

و انگار که می شویدم

آرام ...

زندگی را که ببندی

زنده می شوی انگار

و حسی که سرشار از شوق فراموشی است

و پر از مرگ فردا

دست می اندازد روی شانه ات

و انگار که از تو جاری شود تا زمین پست

سبک می شوی 

قطره قطره سبک می شوی

و اگر کمی بیشتر بسته نگاهش داری

پاهایت از زمین کنده می شود

...

می چکد بر صفحه ی پاره پاره ی قلبم

قطره های انتظار

یکریز و بی امان

و انگار که می کِشدم

قد می کِشم

اما کسی چه میداند که تا "تو"

چقدر باید قد کشید

...

می چکد بر من

قطره قطره 

تو

...

 

برچسب:, 1:57 توسط فاطمه صلاحی| |

تمام بی رحمی زندان شده ی روحم را در حریر دل میریزم

و تن خسته ام را دوباره به میدان جنگ می فرستم

آنقدر این کار را با خود کردم که دیگر از خودم میترسم

دیگر رجعت به خود را مثل آن سالهای روشنم دوست ندارم

چون این رجعت مرا به نبردی بی فرجام می سپارد

من از خود چه میخواهم...؟

چه میدانستم !!!

چطور باید میدانستم که روزی اییینقدر با خود غریبه می شوم

اینقدر دور

اینقدر بیگانه

اینقدر نا آشنا...

چطور باید می دانستم...

.

.

.

بعد از این گریز کوچک باز هم مرا هول می دهد

که اگر بمانی دیگر توان رفتن نخواهی داشت

باز هم این نبرد جان فرسا

باز میروم

باز هم میروم ...

برچسب:, 1:26 توسط فاطمه صلاحی| |

مثل بی صدایی خلاء...

مثل خلوت پیله ی کرم...

مثل تنهایی ابر...

مثل درجازدن ساعت...

ماندم !!!

شب،! چه سنگ صبوری است...

همینطور در تمام روز مرا مینگرد

و تمام خستگی و تنهایی ام را...

تا وقتش که شد

آغوش بگشاید به نوازش و تکان های مادرانه

که انگار کن روزی نبود...

انگار کن رنجی نبود...

و من باز هم گول میزنم دل زودباورم را...

فاطمه...

فاطمه ... تنها تو مرا تنها گذاشتی

و من از آن لحظه...

دیگر در نگاه خود هیچ نمی‌بینم

اما هنوز نمیگویم برگرد...

چون...

نمیدانم چرا رفتی

....

چقدر سخت است که دیگر نمی دانم چه می خواهم

شاید چون تو نیستی

 

 

 

برچسب:, 23:46 توسط فاطمه صلاحی| |

چشم در چشم خدا، آهو، به صحرا میکشم

باز هم در دفتر دل نقش فردا میکشم

خیره تر از حسرت دیروز، می مانم ز خویش

باز با خود "درد" را اینجا و آنجا میکشم

تلخی کامم نه از مستی نه از دیوانه گی ست

همچنان جور گناه دیگری را میکشم

زیر بار دردها لبخند هرگز ساده نیست

من تمام آآآه را تنهای تنها میکشم

"من" که باشم در پی "حل سوال زندگی"؟

زحمت بی جای حل این معما میکشم

راه تنگ است و خدا داند که پایانش کجاست

لیک بر این خارهای سخت پا را میکشم

کاش میشد راست بود این را که دیدم در خیال

هر چه طغیان و جفاست از دوش شبها میکشم

یا که بی ترس از نگاه سرزنش آمیز دل

این نقاب از چهره صد رنگ دنیا میکشم

میرسد روزی که با این دست لرزان و نحیف 

نقش خوشبختی به روی موج دریا میکشم

برچسب:, 22:51 توسط فاطمه صلاحی| |

توان گفتن آن راز جاودانی نیست

تصوری هم از آن باغ ارغوانی نیست

پر از هراس و امیدم که هیچ حادثه ای

شبیه آمدن عشق ناگهانی نیست

ز دست عشق به جز خیر برنمی آید

وگرنه پاسخ دشنام مهربانی نیست

درخت ها به من آموختند: فاصله ای

میان عشق زمینی و آسمانی نیست

به روی آینه پر غبار من بنویس:

بدون عشق جهان جای زندگانی نیست...

 

فاضل نظری

برچسب:, 22:12 توسط فاطمه صلاحی| |

...

گوش کن..!!

هر چقدر هم که گوشت را پر از آهنگ فراموشی کنی، باز صدای فریادش می آید...

باز هم هست،

باز می نالد و این ناله ها انگار که وزن داشته باشند، سرم را سنگین می کنند...

آنقدر سنگین که دوست دارم بردارمش و مدتی روی میز کنار تختم بگذارم...

- آخ که چه کیفی دارد بی سر بودن!!

و می فهمم که تا امروز "بی سر و سامانی " را نفهمیده بودم، که میگوید: بی سر، رو به سامانی.

نگاه کن..!!

هر چقدر هم که چشمت را ببندی و در دفتر ذهنت چیز دیگری نقاشی کنی...

باز هم تصویر کج و معوجش پیداست...

باز هم هست،

باز هم هست...

خود را به دست زمان می سپارم و پر می کنم تمام لحظه هایم را از روزمرگی و دویدن های بی وقفه

-تا وقتش از راه برسد ( وای که چه لحظه ای خواهد بود...)

از یاد میبرم خود را در این شلوغی ها...

اما...

باز هم هست...

برچسب:, 21:50 توسط فاطمه صلاحی| |