من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

 

وقتی از قافله‌ات جا می‌مانی،

بادها محکم‌تر بغلت می‌کنند.

همیشه مشتی خاک به چشمانت پرت می‌شود و آب چشمان تو را در می‌آورد. اما چه ایرادی دارد مگر؟ آب چشم، خاک‌ها را بیرون می‌اندازد و چشمانت تر و تازه می‌ماند.

وقتی از قافله‌ات جا می‌مانی،

انگار که صحرا همزادی یافته باشد...

با تو خو می‌گیرد و تو را می‌مکد در دامن سکوتش...

دست دوستی‌اش را گره می‌زند بر قدم‌هایت.

با تو بازی می‌کند حتی،صبورانه، تا حوصله‌ات سر نرود... «آب یا سراب»

وقتی از قافله‌ات جا می‌مانی،

به پهنای وسعتی که در مقابل چشمانت هست، راه نرفته هم هست!

که می‌توانی وقتِ پیری، نوه‌هایت را دور خودت جمع کنی و بگویی: «هیچ می‌دانستید این مسیر ۳۲،۷۶۴،۹۵۱ قدم بیشتر از آن‌یکی است؟... این راه خارهای سفت‌تری دارد ولی این‌یکی سایه‌اش بیشتر است... این راه از وسط ته مانده‌های شهر فلان‌آباد می‌گذرد و آن‌یکی...» 

و وقتی یکی‌شان حرفت را می‌بُرد:

-خب! که چی؟!

(راستی بعضی خاک‌ها همیشه در چشم ‌می‌مانند)...

- هیچ... از قافله‌ات جا نمان!

--

پ‌.ن: حیف باشد که همه عمر به باطل برود.

 

 

برچسب:, 23:31 توسط فاطمه صلاحی| |

 

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافریست رنجیدن*

--

*حافظ

 

برچسب:, 15:53 توسط فاطمه صلاحی| |

این روزها هر چه نزدیک‌تر می‌شوم دورترم.

می‌ترسم از این منِ ِ رها در آب‌های ناشناخته و موج‌های هرجایی...

کم می‌شود از قدم‌هایم اطمینان،

مثل باران از پاییز.

پاییز بدون باران... پاییز نمی‌شود.

پی‌نوشت:

در این خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم...

(اخوان ثالث)

 

برچسب:, 20:15 توسط فاطمه صلاحی| |