من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
جاست واندر، ها سیمپل ثینگز کن بیکام دیس کامپلیکیتد!
--
بات د گود نیوز ایز ذر آر یوژولی بیگ لسنز بیهایند ذم ;)
برداشت اول: خیلی پیشترها تو یکی از کتابهای پائولو کوئیلو خونده بودم که یه سری محقق همچین آزمایشی کرده بودند: یه سری میمون رو که نژاد یکسانی داشتن دو دسته کرده بودند و اینا رو به دو جزیره خیلی دور از هم برده بودند. میمونهای یکی از این جزیرهها رو با روشهایی عصبانی و بیشتر طول روز وادار به خشونت میکردند. کمکم دیدند میمونای جزیرهی دیگه هم که زندگی عادی خودشون رو دارن رفتارهای خشن نشون میدن و خلاصه نویسنده اینطور نتیجهگیری کرده بود که بدی و خوبی از هر جای دنیا به هر جای دنیا سرایت میکنه.
برداشت دوم: مثل همیشه اتوبوس شلوغ بود ولی گرمای اونوقت ظهر هم کلافگی رو بیشتر کرده بود. تو یکی از ایستگاهها پیرزنی که جثهی کوچکی داشت وارد شد و انگار که سنس آو پرزنس قویای داشته باشه همه چند لحظه بهش نگاه کردن. دو تا خانم جوونی که روبروی من رو صندلی نشسته بودن هم و من انتظار داشتم که یکیشون پا شه. ولی نشد. پیرزن هم واقعا خسته و کمجون بود. خیلی اینور اونور نگاه کردم که بلکه بشه یه جایی براش باز کرد. نشد. یکی دو ایستگاه بعد یکی از خانوما بلند شد و من جنگی! پریدم رو صندلی و در حین نشستن نگاهم به نگاه خانم سیوخوردهای سالهی دیگهای گره خورد که نزدیک صندلی بود و اگه من اونطور نپریده بودم قطعا اون مینشست. نگاه سنگینی بود و سنگینیش رو حس کردم اما بلافاصله پیرزن رو صدا کردم که بشینه. پیرزن و همون خانم با هم مشغول حرف شدن و خلاصه به اینجا رسید که خانمه گفت: قبل از عید عملم کردن بعد فهمیدن دستگاه نمیدونم چیچی رو تو شکمم جا گذاشتن، بعد عید دوباره عملم کردن! پیرزن خیلی اصرار کرد که اون بشینه و خلاصه این تعارف بین دو نفر که هر دو میبایست بشینن ادامه داشت ولی بغلدستیش تکون نخورد.
حالا ماها که همه مردمانی فهیم و مهربانیم! ولی یه جای دنیا آدما دارن بیتفاوت میشن :(
گاهی تمام حس تعلقم از دست میرود
و تازه میفهمم تعلق همه چیز است؛ همه چیز...
و انگار که خیلی دیر شده باشد، همه چیز خراب میشود و همه چیز خراب میشود انگار که خیلی دیر شده باشد.
چقدر دلم تنهایی میخواهد
بی هیچ ریشهای که خلاء تعلقی باشد
دلم تنهایی میخواهد!