من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

اینکه اینکه اینکه آدم بتونه تفاوت رو بفهمه تازه اول استفاده از حق انتخابه، چون در این مرحله است که «گزینه‌های مختلف» پدید میاد!

و مسئولیت(و تاسف) برانگیزه اینکه گاهی فکر میکنم حق انتخاب ندارم.
--
قانون ت!
ت ت --> ت ت ت!
 تفکر تحلیلگر --> توانایی تشخیص تفاوت‌ها

 

برچسب:, 18:53 توسط فاطمه صلاحی| |

همه مردم با اندیشیدن به گذشته‌ها ، گذشته‌های به اکنون آمده را تغییر می‌دهند. اما این تغییر به دو صورت واقع می‌شود؛ چرا که مردم از اساس، به دو گونه‌اند.

افراد ِ یک گروه ، هنگام اندیشیدن به لحظه‌های منحصر از گذشته، آن لحظه‌ها را شناسایی می‌کنند، باز می‌یابند، و با اراده و تکیه بر تجارب و شناخت ِ حال خویش، آنها را دیگرگون می‌کنند و مطلوب؛ یعنی به آن صورت در می‌آورند که " ای کاش به آن صورت واقع شده بود " . در این حال ، آنها هشیارانه و بی خود فریبی ، گذشته‌ها را نوسازی می‌کنند ، و خوب می‌دانند که گذشته به صورتی که اینک آن را باز می‌سازند اتفاق نیفتاده است؛ یعنی واقعیت‌ها را واقع‌بینانه و درست حس می کنند. اما به یاری ِ آرزو، آن را دستکاری می‌کنند. به این ترتیب، در ذهن ِ این گروه از انسان‌ها، گذشته، به دو صورت رُخ می‌کند: یکی آنگونه که واقع شده، و دیگر آنگونه که ای کاش واقع می‌شد و این عینا حکایت صیادی است که به شکاری بزرگ رفته، تبر انداخته، خطا کرده و شکار را گریزانده است. صیاد، به هنگام نوسازی این واقعه در ذهن، ار یک سو صحنه‌ای را باز می‌سازد که در آن، تیر از چله کمان رها شده و بر شکار ننشسته و حالی کمان ِ خالی در دست ِ صیاد مانده است و حسرت بر دل ِ او و از سوی دیگر صحنه ای را می آفریند که در آن دقت بسیار کرده، شتاب زدگی نشان نداده، مهارت و تسلط خویش را به کار گرفته، خطا نکرده، و تیر و شکار هر دو را انداخته  است؛ حال، صیاد شادمانه و مغرور بر بالای شکار تنومند خود ایستاده، خوراک ِزمستان ِ فرزندان خویش را تدارک دیده و حکایت ها دارد که برای سایر صیادتان بگوید .

گروه دوم اما بر خلاف گروه نخست، به هنگام سفر به گذشته ها، تصویرهای نادلخواه را به کلی حذف می کنند و تصویرهای یکسره دلخواه به جای آن می‌نشانند. برای آنان فقط یک گذشته وجود دارد، و آن، گونه یی ست رویایی و عالی اما کذب.

ملا مي‌گفت: البته بسياري از ما تدريجا ازشكل اول دور ميشويم و به شكل دوم نزديك.چرا كه زيستن رويايي باشكل دوم بسيار لذت بخش است.و درعين حال ساييدگي حافظه و تداخل تصويرها ، راه را برآن كه ما دقيقا آن دوتصوير واقعي و خيالي را در کنار هم تفكيك شده نگه داريم ميبندد.گرچه باز هم مرزهای بین دو گروه استوار بر جای ميماند..یعنی گروه دوم به هنگام سير درگذشته ها ، اشكال واقعي را جاهلانه و بيمارانه به كلي حذف ميكنند، آنگونه که ما آنچه را که بر لوحی نوشته‌ایم پاک کنیم تا به جای آن چیزی دیگر و دلخواه را بنویسیم و نوشته نخستین را از بن از یاد ببریم. لکن گروه اول چنین نیست. گروه دوم اصولا شکل واقعی حوادث نامطلوب را باور نميكند و مطمئن است که گذشته تنها و تنها به همان صوذتی اتفاق افتاذه که ايشان توهم ميكنند. افراد این گروه اگر در مباحثه‌ای نتوانند از پس حریف برآیند، در وهم خویشتن را از پس حریفْ برآمده حس می‌کنند و مکالمات را به گوه‌ای باز می‌سازند که غلبه بر حریف، محتوم باشد. ذهن افراد این گروه به ایشان دروغ می‌گوید و ایشان نیز، لاجرم، به مردمان دروغ می‌گویند، و وهم ِ خلاف، شایع ِ مقبول می‌شود و احلام جای اعمال را می‌گیرد و این حکایت کشتی‌گیری است که در دیاری غریب، به مسابقه رفت و زمین خورد و چون باز آمد از غلبه خویش بر حریفان بسیار سخن‌ها گفت و چون قضیه بر ملا شد و او را به محکمه خواندند، قسم یاد کرد که در تمامی مسابقات فاتح بوده است و همگی مردمان دیار غریب نیز بر این گواهی خواهند داد. یعنی آن پهلوان درمانده، در مرحله اسقاط ِ از واقعیت بود و خود به خود، مهجور ماندن از حقیقت. 

فرق گروه دوم با گروه اول در همان «اي‌كاش» است...ميل هشيارانه به جبران... و همين اي كاش است كه راه را به جانب اصلاح مي‌برد و رستگاري و بلوغ انديشگي و فرق است ميان حسرت و ميل به جبران ، چرا كه ميل به جبران، قرين توبه است ، و توبه بازسازي روح است در محضرحق.

...

ملّا محمّد پیوسته می‌گفت: « ... لازمه‌ی شنا در رویا، داشتن گذشته‌ای‌ست چون دریا؛ عمیق و خیال‌انگیز و پرصدف؛ گذشته‌ای که در آن آدمی در موضع ِ فعّال- و نه منفعل- اقدام کرده باشد و اقداماتش تأثیرگذار بوده باشد ...»

--

از: مردی در تبعید ابدی / نادر ابراهیمی

پی‌نوشت ۱: اینکه آدم دوستی داشته باشه که عیدی‌های خوب (مثلا همین کتاب) ازش بگیره، خیلی جای شکر داره.

پی‌نوشت ۲: دارم فکر می‌کنم حالت سوم نداره واقعا؟!؟  :-؟

برچسب:, 21:13 توسط فاطمه صلاحی| |

دوست دارم،

دورتر،

آنجا که هیچ رنگی بی‌رنگی است...

در خمیازه خاموش خلاء کوچکی آن طرف‌تر،

در ذوب پنهان افکار،

در سکوت بی صدایی مطلق،

در بی بودن ِ نبودن‌های مضحک ِ هر چه بودنی است،

-همان درشت جاندار بی‌وجود ِ هیچ‌کجا، که نیست... و خرطوم مکنده‌اش هر «با»یی را می‌مکد به شکم تاریک و سردش،

و به درون زیرین‌ترین لایه‌های «بی‌خودی» ِ عالم،

بلعیده شوم.

برچسب:, 20:14 توسط فاطمه صلاحی| |

باز هم آمده‌ای تا بروی

حکمتش چیست که تنها بروی

باز هم می‌بُری و می‌دوزی

که بپوشی و به هر جا بروی

بروی، ناله کنی، ذوب شوی

که نگفته‌اند: «مبادا بروی»!

و پر از گریه به حالت باشی

باز هم بی‌خبر از ما بروی

پیش چشمم تو دگر کم شده‌ای

چادر اینجا بزنی یا بروی

آتشی را که به پا کردی ماند

تا بسوزانَدَت و تا بروی

مصلحت بود که ساکت باشم

که بکوبانی و اما بروی

و کسی چشم به راه تو نماند

تیز برخیز که حالا بروی.

 

برچسب:, 19:12 توسط فاطمه صلاحی| |

 

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم

بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم

هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر

که به دیدار تو شغلست و فراغ از دو جهانم

گر چنانست که روی من مسکین گدا را

به در غیر ببینی ز در خویش برانم

من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم

نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن

که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت

دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم

که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

درم از دیده چکانست به یاد لب لعلت

نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم

که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

 

--

از: سعدی شیرازی

برچسب:, 23:5 توسط فاطمه صلاحی| |

 
اصلا اگه زیاد تو چشم باشی همین میشه. مامان از خرید برگشته و یکی یکی وسایل رو از نایلون‌ها درشون میاره میده به من تا جابه‌جا کنم.
...
- دستکش هم سایز اسمال گرفتم.
- دست تو که عمرا تو این نمیره!
- آره، فقط دست تو توش میره.
- :|
پی‌نوشت: حالا با همون دستکش بزرگه که به طرز عجیبی مفقود شد یه طوری توافق می‌کردیم خب مادر من!
----------------
 
حالا این آقای رئیس جمهور یه خبطی کرد پیامک داد سال نو رو تبریک گفت!! چرا همه فکر میکنن من شمارشونو دادم بهش!!!
تا سه روز داشتم توضیح میدادم:
- تو شماره منو دادی به حسن!؟!؟! تازه پیچونده بودمشا... اه!!
- نه به خدا... من خودم دیگه باهاش حرف نمیزنم بوخودا !! 
------------
 
به نظر من مسئولین ِ پاسخگو باید همت کنن بالاخره با لینکایی که تو محافل آکادمیک و غیره دارن دربیارن که طیف سنی مخاطب کلاه قرمزی کجا به کجاس؟
در برخورد با نوزاد تازه متولد شده:
- جیگگگگگگگوووووورووووو...
- ماااااااچ !!! مااااااااااچ!!! 
 
در برخورد با بزرگ خاندان فامیل 
- سلاااااام دایـــــــــــــــــی
- سلامْ علیکم، صد سال به این سالها... هر روزتان نوروز ... نوروزتان پبیروز...
- دایی شما هم؟
- چی شده؟؟؟!!!!!!!!؟؟
 
حالا بعضی سریالا معلومه با کی کار دارن انصافا وگرنه میموندیم دیگه.... وات تو دووو.. وات نات تووو دووو!!!
------------
 
مهمونی... دور سفره نهار نشستیم و از قضا دوغ گازدار هم هست.
به مادرم که کنارم بود میگم: سه بار بگو دوغ گاز دار، گاز دوغ دار... 
میگه: سیییییییییییسسسسس ... آدم سر سفره از این حرفا نمی‌زنه!
من ::|
الان  من چیزی گفتم؟
--------------
 
خب... بازدیدا هم که تموم شد... حالا عیدی ها رو بشماریم
من: aaaaaaa... با این همه پول چیکار کنم؟
داداشم: aaaaaa.... با این همه جوراب چیکار کنم؟
 
کی میگه حقوق خانوما تو  ایران ضایع میشه... انصاف هم خوب چیزیه!
----------------
 
بانو معصومه سادات قریشی!!
لطفا قبل اینکه پای منو به خوابای ناجورت باز کنی لااقل قبلش بگو غیر من کی اونجاست، برنامه چیه!!
بعدش هم که... بعله... واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می‌کنند... چون به خواب معصومه می‌رسند آن کار دیگر می‌کنند 
 
ینی فکر نمی‌کردم حتی تو خواب هم کار به جایی برسه که مستقیما خود معظم له رو به تقوای الهی دعوت کنم! عجب دنیاییه!
 
معبران گفتند: یا در سکوت و تنهایی همین روزا به دیار باقی میشتابم ( البته میکِشنم شتابم کجا بوده) یا هم اینکه به شکوه و جلال (و دولت!) دست خواهم یافت!
 
 سکه ها با ما دوستن شیر میاد... بالاخره شیر میاد.
------------------
 
ینی مصیبت عظمی‌ای کشیدم من از این دروغ سیزده!! خداوند نهی‌تان کناد!
 
پی‌نوشت: من ِ ساده اصلا نمی‌دونستم روز سیزده بدر هم دروغ داره!! همه این کار بدا رو به خارجیا نسبت میدادم... خدایااا... بعد من میگم ساده‌ام، کسی باور نمیکنه... اللللللله اکبر!
برچسب:, 12:44 توسط فاطمه صلاحی| |

به بهانه پست تازه‌ی یکی از دوستانم در جی‌پلاس

--

چند شب پیش به همراه خانواده، شاهد برنامه مستندی بودم که درباره مایاها و تمدن و مراسمشون بود.

درباره مراسم قربانی کردن انسان و اینکه چطور برای خدایانشون قلب انسان دیگه‌ای رو زنده از بدنش بیرون می‌کشیدند و اینکه ریختن خون در این مراسم چقدر مهم بوده.

به برادرم گفتم: قربانی‌ها چطور انتخاب می‌شدند؟

گفت: داوطلب بودند.

گفتم: چطور ممکنه شخصی برای همچین فاجعه‌ای داوطلب باشه؟

گفت: اینطور که بعد از چنین فاجعه‌ای خدایان منتظرشند و اگر انسان خوبی باشه به بهشت میره در کنار اجدادش و دیگه برنمی‌گرده و اگه انسان بدی باشه زنده میشه و به قبیله برمی‌گرده و چون تا حالا کسی برنگشته کسانی که شجاعت قربانی شدن رو داشته‌اند همگی توسط خدایان پذیرفته می‌شن.*

--

به فکر فرو رفتم... [چقدر میشه از آرمان‌خواهی انسان‌ها سوء استفاده کرد...]

و چقدر این موارد در تمام اعصار نمونه داشتند... . و چقدر تأثربرانگیزه که اینقدر الان هم در سراسر دنیا نمونه دارند...

پی‌نوشت: [و چقدر بیشتر تأثربرانگیزه که بعضی‌ها از امام عصرمون هم مقدس‌تر میشن و بعضی حرف‌ها از کلام خدا حجت‌تر!!]

{اللهم عجل لولیک الفرج}

--

* بحثم مستقل از دقیق یا نادقیق بودن جواب برادرم بود.

 

برچسب:, 16:49 توسط فاطمه صلاحی| |

 

آغاز: هنگامی‌که چراغهای صحنه خاموش می‌شود، برای کمدی‌باز ِ پیر، غربت سردی آغاز می‌گردد. دور از صحنه - این ساحل آفتابی، که امواج آفرین‌ها دریاوار به سویش بالا می‌آید، دور از این بهشت، دیگر هیچ‌چیز نمی‌تواند او را گرم کند، مگر طعم تند و سوزان جین*.

...

برای کالوه‌رو که زمانی معبود شهر لندن و پس از دان لنو بزرگترین کمدین موزیکال بود، به صورت نوازنده‌ی کوچه‌گردی مُردن واقعا مضحک بود.

-----

پایان: ... در این دکور عجیب آکنده از تاریکی و گرد وغبار، در میان توده‌ای از اشیای رنگارنگ که خلاصه‌ای از سراسر عمر تئاتر و برنامه‌های آن بود، یکی از بزرگترین هنرپیشگانی که صحنه تئاتر به خود دیده بود جان می‌داد، کالوه‌رو که گریم چهره‌اش را پاک کرده بودند بطور وحشتناکی رنگش پریده بود. وقتی که تری را کنار خودش دید، زیر لب زمزمه کرد: «دکتر به تو چه گفت؟»

رقاصه جوابی نداد، فقط پرسید: «حالتان بهتر است؟»

- «بی شک! من علف هرزه‌ام، هر چه ببُرندم باز هم سبز می‌شوم. صدای تحسین را شنیدی؟ این کف زدن معمولی نبود.»

-«عالی بود.»

- «در گذشته هم همیشه همینطور بود... و بعد از این هم همیشه همینطور خواهد بود... »

...

پرستاران، با حرکات قاطع‌شان، وظیفه‌ی خود را انجام می‌دادند. روپوش چهره را می‌پوشاند. اما ترز، در زیر چراغ‌های صحنه که هنوز برای او با تلالو خورشید بامدادی می‌درخشیدند، می‌رقصید و پیش می‌آمد.

--

* مشروب

--

بعداًنوشت: طی شبهای گذشته کتاب لایم لایت، از روژه گرنیه** رو میخوندم. وقتی تموم شد بعد از تجسمی که از تمام ماجرا توی ذهنم رد شد دوباره به اولین سطر برگشتم و چند جمله خوندم.

شروع و پایان داستان به نظرم یک نقطه بود مثل صفر وَ سیصد و شصت. ([برداشت آزاد] و زندگی فقط ماجراهای بین همین دو نقطه است -مسخره به نظر میاد!) 

 --

** معمولا اینطوریه که فیلمنامه‌ها بر مبنای یک رمان نوشته بشن نه بر عکس. لایم لایت یک فیلم از چارلی چاپلینه که ظاهرا قسمتهایی از زندگی خودش رو به نمایش گذاشته و بعدها روژه گرنیه، اون رو به صورت کتاب به انتشار درآورده. (خداوند روح چاپلین رو قرین شادی کنه)

 

برچسب:, 21:45 توسط فاطمه صلاحی| |

مثل دو کفه ترازو...

هر چه عاقل ِ آشکار مطلوب ِ دیگران پررنگ‌تر می‌شود،

دیوانه‌ی پنهان مطلوب خودم بیشتر رنگ می‌بازد.

--

پی‌نوشت: مدیریت محتوای مکالمات اجتماعات بیشتر از سه نفر خیلی سخته! (و همینطور تصاعدی با افزایش نفرات سختتر هم میشه!) و در اثنای همین یأس و بی‌میلی (البته از نوع پنهانش) نسبت به عضویت در هر گروه بیش از یک نفر! در هیر و ویر بازدیدهای نوروزی، دیدم اینکه از ما بهترون* با تلویزیون و تبلیغ و کتاب‌های درباری و مُبلّغ‌های کذا و... اینطوری خط میدن به افکار یه ملت!!! الحق باید گفت دمتون گرم!! می‌تونید، می‌کنید!

*داخلی و خارجی

برچسب:, 22:48 توسط فاطمه صلاحی| |