من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

تعبیر ساده ای بود روزی! 

«که ناگهان

چقدر زود دیر میشود»

و حالا...

این دوری و دیری...

در من بغض میشود 

به سنگینی پلک‌های جنازه فکرم!

که باد می‌کند

که گند می‌خورد...

و انگار که باز جان میگیرد «نیست» در پچ پچ ناآرام ذهنم

«ای خواجه درد هست ولیـ... »

--

انگار مریض شدم!

مدام نفس عمیق می‌کشم.

نه اینکه بخواهم این هوای لعنتی را تو بدهم...

زور می‌زنم این هوای لعنتی را بیرون کنم

--

می‌چرخم و می‌پیچم به دور سیم‌‌های خاردار روحم

هر روز بیشتر... (از تو چه پنهان، درد دارد... هر روز بیشتر)

--

و من هرچقدر هم آب درون لیوان را میبینم...

باز هیچ نمی‌بینم

--

کجا را اشتباه آمدم که به این بیابان «بی بازگشت» رسیدم

(اینجا توی هیچ نقشه‌ای نبود...)

--

از این همه تکرار خسته‌ام...

-------------------------------------------------------------

پی‌نوشت:

ندارد!

 

 

 

برچسب:, 23:41 توسط فاطمه صلاحی| |

شاید...

من، همین

«نه بزرگ»

به منم.

برچسب:, 21:13 توسط فاطمه صلاحی| |

آنوقت‌ها...

که بی تفاوت قطعات زشت و ناخواسته را میسوزاندم

و خاکسترهای کبودش را با تمام توانم فووت می‌کردم...

و در همان هنگام که هنوز...

با چشمانی منتظر و حق به جانب

-حتی در آتشی که با هم ساخته بودیمش

مرا می‌نگریست...

فهم نکردم که تا ابد...

پازل زندگی‌ام ناتمام شد.

هر چقدر هم که بقیه قطعات را سریع بچینم

یا با وسواس یکی یکی به جای خود سفت کنم...

باز ناتمام است...

ناتمام خواهد ماند...

برچسب:, 20:34 توسط فاطمه صلاحی| |

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.

 به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی . .. .، 

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات
ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!

امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن.

 

از: پابلو نرودا

ترجمه: احمد شاملو

برچسب:, 20:47 توسط فاطمه صلاحی| |

اي دل چو در اين راه خطرناك شـوي

از كار زمــيـن و آســمان پـاك شــوي

مـهـتـاب بـتافـت، آسـمان سـيـر بـبـيـن

زان بيش كه در زير زمين خاك شوي

 

از: عطار

برچسب:, 15:23 توسط فاطمه صلاحی| |

کليسا فرياد بر مي‌دارد: «آنچه نداريد ايمان است.» و آناريوس مي‌گويد: «آنچه نداريد هنر است.» شايد حق با آنها باشد. من اما بر اين باورم که آنچه نداريم خوشي است. آن شور و شوقي که آگاهي متعالي به زندگي مي‌بخشد، آن ادراک زندگي به عنوان چيزي شاد، جشني و سروري  يعني خلاصه همان چيزي که ما را شيفته و مجذوب رنسانس مي‌کند. اما قدر و قيمتي که به هر لحظه از زمان داده مي‌شود، و انديشه بشتاب- بشتاب به عنوان مهمترين هدف زيستن- بي‌گمان قهارترين دشمن خوشي است. با لبخند آرزومندانه‌اي بر لب شرح زندگي‌هاي آرام و مطبوع روستايي و سفرهاي دلپذير ايام گذشته را مي‌خوانيم.

 

--

 

برچسب:, 15:21 توسط فاطمه صلاحی| |

بسته‌اند
تمام خیابان‌هایی که
ما را به تو می‌رساند
و پلیس
مانع از عبورمان می‌شود
ولی‌عصر
آخرین امیدمان بود…

پ.ن: که آن هم یک‌طرفه شد

 

از: ناشناس

برچسب:, 15:12 توسط فاطمه صلاحی| |

و من فکر می‌کنم...

کرم‌های مرده در پیله

گناهشان

پرواز قبل از پروانگی بود.

برچسب:, 2:26 توسط فاطمه صلاحی| |

مگر می‌شود

پاییز باشد و خیابان و آبان

و بوی خاک باران خورده از قلب من

بلند نشود؟

برچسب:, 2:26 توسط فاطمه صلاحی| |

گره‌ی کور بود

-نگاهمان-

تو بریدی.

و من نگاهم را 

از چه بگشایم؟

برچسب:, 2:24 توسط فاطمه صلاحی| |

وقتی نمی‌توانی

یادت نمی‌رود...

تو را نمی‌توانم

برچسب:, 2:23 توسط فاطمه صلاحی| |

همه‌ی آنچه را هم که گفته باشی دور بریزم

هنوز ناگفته‌هایت هست

می‌ماند.

برچسب:, 2:23 توسط فاطمه صلاحی| |

آی... تو!

تویی که در گلوی من شکسته‌ای

هنوز میبُری مرا.

برچسب:, 2:22 توسط فاطمه صلاحی| |

عجیب نیست؟

همین که دوست دارمت

و باز دوست دارمت

و باز دوست دارمت...

برچسب:, 2:22 توسط فاطمه صلاحی| |

این‌ها که می‌گریم

آنهایی است که نشد بنْویسم.

برچسب:, 2:21 توسط فاطمه صلاحی| |

من که هر چه راه می‌‌روم

راه می‌آیم.

و تو بزرگ نمی‌شوی

هر چه من...

کوتاه می‌آیم.

برچسب:, 2:20 توسط فاطمه صلاحی| |

نه می‌توان چشم گذاشت

و نه پنهان شد

وقتی تو همبازی باشی.

برچسب:, 2:18 توسط فاطمه صلاحی| |

آدم شدم.

آدمم حوایش را گم کرد.

برچسب:, 2:18 توسط فاطمه صلاحی| |

نگذاشت فریادهای دلم را بشنوم....

زمزمه‌هایی که گوشم را کر کرد

برچسب:, 2:17 توسط فاطمه صلاحی| |

همین آبی که دنیای مرا و مرا بُرد...

در دل تو تکان نخورد.

برچسب:, 2:16 توسط فاطمه صلاحی| |

من که هر چه سرم را بر زمین میگذارم

خستگی‌ام در نمی‌رود.

شبی شانه ات را به من قرض می‌دهی؟

برچسب:, 2:16 توسط فاطمه صلاحی| |

- دیوار

دست تو را گرفت

سرت را بلند کرد.

دوست دارمش.

برچسب:, 2:15 توسط فاطمه صلاحی| |

وقتی با دل خون میروی

غم‌انگیز است

غروب ...

غم‌انگیز است.

برچسب:, 2:14 توسط فاطمه صلاحی| |

دهانی که به سختی بسته می‌شود

چشمی است که به سختی باز شده‌ است.

برچسب:, 2:12 توسط فاطمه صلاحی| |

وقتی که از زمین خسته‌ای

چتر داشته باشی یا نه... فرقی ندارد

می‌پری.

برچسب:, 2:11 توسط فاطمه صلاحی| |

من که چیزی نگفتم...

تو باید به چشم من خیره نمی‌شدی.

برچسب:, 2:11 توسط فاطمه صلاحی| |

این چرخ لعنتی دنیا که می‌چرخد

نمی‌فهمم به دنبال تو می‌آیم

یا از تو می‌گریزم

«دیروقت» که ایستاد... خواهم دانست.

برچسب:, 2:10 توسط فاطمه صلاحی| |

امشب که نیستم

فردا «اگر» بودم

مرا با خودت ببر...

برچسب:, 2:8 توسط فاطمه صلاحی| |

کشتگاهِ باد، 

پربرکت باد. 

امسال

چهل خروار بیهودگی برداشتم.

 

از: ناشناس

برچسب:, 1:2 توسط فاطمه صلاحی| |