من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
تعبیر ساده ای بود روزی! «که ناگهان چقدر زود دیر میشود» و حالا... این دوری و دیری... در من بغض میشود به سنگینی پلکهای جنازه فکرم! که باد میکند که گند میخورد... و انگار که باز جان میگیرد «نیست» در پچ پچ ناآرام ذهنم «ای خواجه درد هست ولیـ... » -- انگار مریض شدم! مدام نفس عمیق میکشم. نه اینکه بخواهم این هوای لعنتی را تو بدهم... زور میزنم این هوای لعنتی را بیرون کنم -- میچرخم و میپیچم به دور سیمهای خاردار روحم هر روز بیشتر... (از تو چه پنهان، درد دارد... هر روز بیشتر) -- و من هرچقدر هم آب درون لیوان را میبینم... باز هیچ نمیبینم -- کجا را اشتباه آمدم که به این بیابان «بی بازگشت» رسیدم (اینجا توی هیچ نقشهای نبود...) -- از این همه تکرار خستهام... ------------------------------------------------------------- پینوشت: ندارد! آنوقتها... که بی تفاوت قطعات زشت و ناخواسته را میسوزاندم و خاکسترهای کبودش را با تمام توانم فووت میکردم... و در همان هنگام که هنوز... با چشمانی منتظر و حق به جانب -حتی در آتشی که با هم ساخته بودیمش مرا مینگریست... فهم نکردم که تا ابد... پازل زندگیام ناتمام شد. هر چقدر هم که بقیه قطعات را سریع بچینم یا با وسواس یکی یکی به جای خود سفت کنم... باز ناتمام است... ناتمام خواهد ماند... به آرامی آغاز به مردن میکنی به آرامی آغاز به مردن میکنی به آرامی آغاز به مردن میکنی تو به آرامی آغاز به مردن میکنی تو به آرامی آغاز به مردن میکنی امروز کاری کن! از: پابلو نرودا ترجمه: احمد شاملو اي دل چو در اين راه خطرناك شـوي از كار زمــيـن و آســمان پـاك شــوي مـهـتـاب بـتافـت، آسـمان سـيـر بـبـيـن زان بيش كه در زير زمين خاك شوي از: عطار کليسا فرياد بر ميدارد: «آنچه نداريد ايمان است.» و آناريوس ميگويد: «آنچه نداريد هنر است.» شايد حق با آنها باشد. من اما بر اين باورم که آنچه نداريم خوشي است. آن شور و شوقي که آگاهي متعالي به زندگي ميبخشد، آن ادراک زندگي به عنوان چيزي شاد، جشني و سروري – يعني خلاصه همان چيزي که ما را شيفته و مجذوب رنسانس ميکند. اما قدر و قيمتي که به هر لحظه از زمان داده ميشود، و انديشه بشتاب- بشتاب به عنوان مهمترين هدف زيستن- بيگمان قهارترين دشمن خوشي است. با لبخند آرزومندانهاي بر لب شرح زندگيهاي آرام و مطبوع روستايي و سفرهاي دلپذير ايام گذشته را ميخوانيم. -- بستهاند پ.ن: که آن هم یکطرفه شد از: ناشناس و من فکر میکنم... کرمهای مرده در پیله گناهشان پرواز قبل از پروانگی بود. مگر میشود پاییز باشد و خیابان و آبان و بوی خاک باران خورده از قلب من بلند نشود؟ گرهی کور بود -نگاهمان- تو بریدی. و من نگاهم را از چه بگشایم؟ همهی آنچه را هم که گفته باشی دور بریزم هنوز ناگفتههایت هست میماند. عجیب نیست؟ همین که دوست دارمت و باز دوست دارمت و باز دوست دارمت... من که هر چه راه میروم راه میآیم. و تو بزرگ نمیشوی هر چه من... کوتاه میآیم. نگذاشت فریادهای دلم را بشنوم.... زمزمههایی که گوشم را کر کرد من که هر چه سرم را بر زمین میگذارم خستگیام در نمیرود. شبی شانه ات را به من قرض میدهی؟ وقتی که از زمین خستهای چتر داشته باشی یا نه... فرقی ندارد میپری. این چرخ لعنتی دنیا که میچرخد نمیفهمم به دنبال تو میآیم یا از تو میگریزم «دیروقت» که ایستاد... خواهم دانست. کشتگاهِ باد، پربرکت باد. امسال چهل خروار بیهودگی برداشتم. از: ناشناس
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
اگر بردهی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی . .. .،
اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیات
ورای مصلحتاندیشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن.
تمام خیابانهایی که
ما را به تو میرساند
و پلیس
مانع از عبورمان میشود
ولیعصر
آخرین امیدمان بود…