من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

می‌پرسم اما هیچ امّید جوابم نیست

می‌کوشم و آرامشی بر التهابم نیست

هر لحظه می‌کوبم به دیوار وجود خویش

حاشا خیال یک ترک بر این حبابم نیست

کمتر صدایم می‌کنی یعنی که می‌دانی

فرقی میان مرگ و بیداری و خوابم نیست

من باز هم درگیر درد نازکی هستم

می‌جوشد و می‌جوشم و آرام و تابم نیست

زنگار من هر بار می‌پیچد شبیه دار

شاید نگاه تو دلیل اضطرابم نیست

«باید بیفتم تا که برداری به دستانت؟»

می‌پرسم اما هیچ امّید جوابم نیست...

 

 

 

برچسب:, 23:29 توسط فاطمه صلاحی| |

حلقه دستانت به دور گردنم...

«کسی زمین را از زیر پاهای من بکِشد»

--

پ.ن: 

مانند بیماری که مرگش از عطش حتمی‌ست

اما برایش آب مثل سم ضرر دارد

--

پی‌نوشت از: رویا باقری

برچسب:, 19:9 توسط فاطمه صلاحی| |

یکی نبود و هیچ‌کس نبود...

--

عجب حکایتی است این حکایت ما آدم‌ها (!)

می‌خواهیم ضرر بزنیم سبب خیر می‌شویم

می‌خواهیم خوبی کنیم گند می‌زنیم

می‌خواهیم دل به دست بیاوریم، دل می‌شکنیم

می‌خواهیم برویم می‌آییم، می‌خواهیم بمانیم، می‌رویم

«می‌خواهیم»، نمی‌خواهیم!

آخرش هم وا می‌مانیم که چه شد که این شد!

عجب حکایتی...

کلاغ این داستان اگر به خانه‌اش هم برسد! روی تو رفتن ندارد!

--

پ.ن: 

تو ز آتش نشسته‌ای به کنار

از کناری بر آن نظر داری

برچسب:, 20:46 توسط فاطمه صلاحی| |

مرا بِکّن از من، ببَر...

برچسب:, 1:49 توسط فاطمه صلاحی| |

چشم که بستم

روشنایی مُرد.

و دانستم... آفتابی در من نبود.

...

تمام پرده‌ها را می‌کشم

و درزها را پر می‌کنم

شب نباید آفتاب را از من بگیرد.

آنقَدَر «شب» می‌بارم،

تا طلوع کند در من، «نور»...

 

 

برچسب:, 1:36 توسط فاطمه صلاحی| |

می گویم اما درد دل سر بسته تر بهتر

بغض گلوی مردها نشکسته تر بهتر


وقتی که چای چشم پر رنگ تو دم باشد

مردی که پیشت می نشیند خسته تر بهتر


در مکتب چشمت گرفتم کاردانی را

ابروی تو هر قدر ناپیوسته تر بهتر


سخت است فتح کشوری که متحد باشد

موهای تو آشفته و صد دسته تر بهتر


از دور می آیی و شعرم بند می آید

موی تو وا باشد زبانم بسته تر بهتر

 

از: حسین زحمت‌کش

برچسب:, 22:57 توسط فاطمه صلاحی| |

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن

وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

رو سینه را چون سینه‌ها هفت آب شو از کینه‌ها

وآنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی

گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

آن گوشوار شاهدان هم صحبت عارض شده

آن گوش و عارض بایدت دردانه شو دردانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما

فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

تو لیله القبری برو تا لیله القدری شوی

چون قدر مر ارواح را کاشانه شو کاشانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد

ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

قفلی بود میل و هوا بنهاده بر دل‌های ما

مفتاح شو مفتاح را دندانه شو دندانه شو

بنواخت نور مصطفی آن استن حنانه را

کمتر ز چوبی نیستی حنانه شو حنانه شو

گوید سلیمان مر تو را بشنو لسان الطیر را

دامی و مرغ از تو رمد رو لانه شو رو لانه شو

گر چهره بنماید صنم پر شو از او چون آینه

ور زلف بگشاید صنم رو شانه شو رو شانه شو

تا کی دوشاخه چون رخی تا کی چو بیذق کم تکی

تا کی چو فرزین کژ روی فرزانه شو فرزانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها

هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

یک مدتی ارکان بدی یک مدتی حیوان بدی

یک مدتی چون جان شدی جانانه شو جانانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر

نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌چانه شو

 

از: مولوی

برچسب:, 19:29 توسط فاطمه صلاحی| |

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم.

--

آنقدر که خودم گاهی برای خودم عجیبم... هیچ چیز نیست

و بعد باز میفهمم که این من همیشه با من بوده و به تازگی فهمیدم که در تمام این سال‌ها... چقدر کم از درون تغییر کرده‌ام...

و تمام تصور من از تغییری که داشتم هر لحظه پدید می‌آوردم تنها لایه‌ای نازک از سطح اندیشه‌ام بوده...

که شبیه تمام کلیشه‌های لیست شده در هیاهوی مسیر زندگی است.

و قلب من...

قلب ساکتم...

...

------------------------------

دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو.

--

هنوز هم باورم این است که این بزرگترین خودفریبی آدم‌هاست.

خودفریبی! خود! فریبی!... فریب خویش...!

مسخره است!

بعضی‌ها چقدر خوب اینکار را می‌کنند...

ترس دارد...

ترس دارد اگر حق با من باشد!!

------------------------------

دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم.

--

گریه دارد...

کویری اما چشم من!

----------------------------

پ.ن: خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار.

 

برچسب:, 19:9 توسط فاطمه صلاحی| |

پر کن پیاله را
کین جام آتشین
دیری ست ره به حال خرابم نمی برد
این جامها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و، آبم نمی برد!

من، با سمند سرکش و جادویی شراب
تا بی کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستارۀ اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!

هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!

در راه زندگی
با اینهمه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل که: آب ... آب!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد!

پر کن پیاله را!

 

از: فریدون مشیری

برچسب:, 2:14 توسط فاطمه صلاحی| |

ای زندگی بردار دست از امتحانم

چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم

 

دلسنگ یا دلتنگ ! چون کوهی زمینگیر

از آسمان دلخوش به یک رنگین کمانم

 

کوتاهی عمر گل از بالا نشینی ست

اکنون که میبینند خوارم،در امانم

 

دلبسته افلاکم و پابسته خاک

فواره ای بین زمین و آسمانم

 

آن روز اگر خود بال خود را می شکستم

اکنون نمی گفتم بمانم یا نمانم؟!

 

قفل قفس باز و قناری ها هراسان

دل کندن آسان نیست ! آیا می توانم ؟!

 

از: فاضل نظری

 

برچسب:, 2:10 توسط فاطمه صلاحی| |