من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

بعضی آدما تو زندگی Nonceاند. (احتمال اینکه دو بار به دستشون بیاری تقریبا صفره)

برچسب:, 16:46 توسط فاطمه صلاحی| |

رود خردی که به دریا می‌رفت
چه به سر داشت؟ 
چه آمد به سرش؟
سینه می‌
سود به خاک
سر به خارا می‌
کوفت
چاله را با تن خود پر می‌
کرد
تا سرانجام از آن رد می‌
شد

--
آه، آن رود روان دیگر نیست
گر فرومانده، زمینش خورده ست
گر رسید ست به دریا، دریاست

--
رود رفته ست و در این بستر خشک
چاله‌ای است و در او مشتی آب
که زمین می‌
خوردش
قصه اینست که آن آب منم!

 

از: هوشنگ ابتهاج (سایه)

--

پ.ن: سپاس از کسی که برای اولین‌ بار، این شعر را به من و مرا به این شعر معرفی کرد.

برچسب:, 1:27 توسط فاطمه صلاحی| |

آسمان صاف شب، همیشه حال مرا خوب می‌کند...

آخرین گره نگاه من و آسمان یادم نیست...

خیلی پیشترها بود.

اما...

هنوز هم همان است!

--

آسمان صاف و شب آرام...

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب...*

--

* از فریدون مشیری

برچسب:, 21:39 توسط فاطمه صلاحی| |

یک شب تأمل ایام گذشته می‌کردم و بر عمر تلف کرده تأسف می‌خوردم و سنگ سراچه دل به الماس آب دیده می‌سفتم و این بیت‌ها مناسب حال خود می گفتم

هر دم از عمر می رود نفسی

چون نگه می کنم نمانده بسی

ای که پنجاه* رفت و در خوابی

مگر این پنج روزه دریابی

خجل آنکس که رفت و کار نساخت

کوس رحلت زدند و بار نساخت

خواب نوشین بامداد رحیل

باز دارد پیاده را ز سبیل

هر که آمد عمارتی نو ساخت

رفت و منزل به دیگری پرداخت

وان دگر پخت همچنین هوسی

وین عمارت بسر نبرد کسی

یار ناپایدار دوست مدار

دوستی را نشاید این غدّار

نیک و بد چون همی بباید مرد

خنک آنکس که گوی نیکی برد

برگ عیشی به گور خویش فرست

کس نیارد ز پس تو پیش فرست

عمر برفست و آفتاب تموز

اندکی مانده خواجه غرّه هنوز

ای تهی دست رفته در بازار

ترسمت پر نیاوری دستار

هر که مزروع خود بخورد به خوید

وقت خرمنش خوشه باید چید

--

* پنجاه یا بیست و اَندی... (گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست)

--

پ.ن: خداوندا دلم را چشم بگشای

 

متن از: گلستان سعدی

مصرع پاورقی از: پروین اعتصامی

پی‌نوشت از: امیرخسرو دهلوی (خسرو و شیرین)

 

 

 

برچسب:, 11:4 توسط فاطمه صلاحی| |

خیلی پیش می‌آید که خودت را در حرف‌هایت به محرمی پیدا کنی...

انگار که نمی‌دانستی که اینی و اینها همه در ذهنت می‌چرخد.

هر طور که زندگی را تعریف کنی می‌توانی کاملا ضد آن را هم نسبتش دهی و این غیر از ترسناکی مکررش... مکرر زیباست.

گاهی باید آنقدر راه بروی... آنقدر بشنوی... آنقدر ببینی... آنقدر بگویی... تا پیدا کنی حلقه‌هایی را که با ظرافت به هم پیوند می‌خورند تا بشوند زنجیری که تو در آن گرفتاری(!) یا دستت به آن گره خورده تا نیفتی...

همین که اینقدر زندگی آدم‌ها به هم گره خورده و حلقه‌های تو در تو دارد یعنی که چقدر زندگی سخت است...

کاش می‌شد آنقدر بالا بودم که همه این ارتباطات و پیوندها را می‌دیدم.

--

وقتی او همه محبت و سادگی‌اش را بدون چشم‌داشتی نثار پیرمرد نقاش کرد، پیرمرد هم در چشم من عزیز بود. و بعد این دوری که در حلقه آنروزمان می‌چرخید نقاشی را به من رساند.

نقاشی کپی بود. یک کپی رنگی که همچنان زیبا بود و دوست داشتمش. ولی دلم برای پیرمرد سوخت! که حتی اگر ذره‌ای هم وقتی در مقابل آن‌همه سادگی و محبت بود، نهیب وجدانش را شنیده باشد که: «متقلب»، هیچ لذتی از آن خوبی‌ها نبرده است و حس بدی که نسبت به خودش دارد همه خوبی‌ها را برایش عذاب می‌کند.

و همه حس‌های خوب و زلال باز هم برای دوست کوچک بزرگ من بود.

و اندیشه‌های رنگارنگی از این اتفاقات در ذهن من زاده شدند.

--

هر که در این حلقه نیست... فارغ از این ماجراست.

برچسب:, 10:30 توسط فاطمه صلاحی| |