من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

عادت به تـرس از خط قرمز کرده بـودیـم

در بـاز بـود و در قـفـس کـز کـرده بودیـم

از بس که خو کردیم با نُت های وحشی

ترس از تـبـر هم ریخت، از بت های وحشی

زانـو زدیـم و سـر فــرود آورده مـانـدیـــم

اربـاب هـا مُـردنـد ، امّـا بــرده مـانـدیــم

دور از یقین دنـبـال وهم و فرض رفـتـیم

در کـوچه هـای بـد گمانی هـرز رفـتـیم

حـالا تـمـام آسـمـان را گِــل گـــرفــتــه

شش های بـیـمـار غـزل را سِـل گرفته

دیـگـر حـنـای زردمـان رنــگـی نـــــدارد

بـن‌بـست چیـزی جزنفس تنگی نـدارد

 

از: عظیم زارع

برچسب:, 21:8 توسط فاطمه صلاحی| |

دلتنگی

شوخی سرش نمی شود

دلتنگی موریانه است و

من هنوز آدم نشده ام

من هنوز

چوبی ام!

 

از: مهدیه لطیفی

برچسب:, 22:46 توسط فاطمه صلاحی| |

سرود نواخته می شود

همه می ایستیم

لبخند می زنیم

سرود به پایان می رسد

اما هنوز ایستاده ایم

-صندلی ها را دزدیده اند

زمین را هم فروخته اند-

دیگر جایی برای نشستن نداریم...

 

از : واهه آرمن

برچسب:, 3:4 توسط فاطمه صلاحی| |

باز هم باید تا آسمان بدوم

تا خودِ خودِ آسمان

با همین پاهای برهنه!

ستاره‌های ذهنم دوباره خاموش شدند

تاریک‌تر از همیشه!

و باید بدوم تا سرمایش پاهایم را کرخ نکرده است.

باید برسم قبل از اینکه جانم خاموش شود،

قبل از اینکه سرمایش به قلبم برسد.

انگار مرا گفت:

« من شاهد نابودی دنیای منم »

« باید بروم دست به کاری بزنم »

...

باز باید تا آسمان بدوم

...

بی پروایی !!

گاهی چه گران است!

انگار مرا گفت:

«پریده از وسط تنگ، ماهی کوچک»

...

باز باید تا آسمان بدوم...

...

همیشه که اینطور نیست

پیدایش می‌شود

راه گم می‌کند در این حوالی روزی

گم شدن‌های «یک دلخوشی» که اتفاق نادری نیست!

آنوقت... انگار مرا گفت:

«این خاطره‌ی پیر به هم می‌ریزد»

...

باز باید تا آسمان بدوم

...

چه آرام...

ذهن ویرانگر من در چشمم می‌جوشد

چه آرام می‌لرزد

چه آرام می‌ریزد

آٰرام آرام کم می‌شوم

از خودم 

و چه کسی خواهد فهمید، درد از خود خوردن را

انگار مرا گفت:

«ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست»

...

باز... باید تا آسمان بدوم؟

...

چه بی‌رحمانه می‌ایستد ساعتم در این لحظه‌ها

وقتی که پاهایم یخ می‌زند

وقتی که چشم به آسمان دارم

انگار مرا گفت:

«زندگی از لب چشمم غلتید... با سر آهسته زمین خورد و لب سرد زمین»

«لاشه‌ی مرده‌ی روحم بوسید»

...

تا آسمان راه، دراز و مرا خواب برده است!

انگار مرا گفت:

«فقط تکان بده محکم‌تر»

«فقط تکان بده محکم‌تر»

«فقط تکان بده محکم‌تر»

...

 

برچسب:, 1:56 توسط فاطمه صلاحی| |

وقتی تو نیستی

نه هست های ما چونانکه بایدند نه بایدها...

مثل همیشه آخر حرفم

و حرف آخرم را با بغض می خورم

عمری است

لبخندهای لاغر خود را ذخیره می کنم:

باشد برای روز مبادا ...

اما

در صفحه ی تقویم روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما چه کسی می داند

شاید امروز روز مبادا باشد!

وقتی تو نیستی نه هست های ما چونان که بایدند نه بایدها...

هر روز بی تو روز مباداست!

 

از: قیصر امین‌پور

برچسب:, 20:30 توسط فاطمه صلاحی| |

چه فکر می کنی ؟

جهان چو آبگینه ی شکسته ایست

که سرو راست هم در او شکسته می نمایدت ؟

چنان نشسته کوه در کمین ِ دره های این غروب ِ تنگ

که راه بسته می نمایدت ؟

زمان ِ بیکرانه را تو با شمار گام عمر ِ ما مسنج

به پای او دمی است این درنگ ِ درد و رنج

بسان رود که در نشیب دره سر به سنگ می زند

رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست

زنده باش !

 

از: هوشنگ ابتهاج (سایه)

برچسب:, 20:54 توسط فاطمه صلاحی| |

گاهی چه ساده می‌ریزد...

باروی محکم اندیشه‌های دور.

و باز باید ساخت.

بی رمق اما ناگزیر.

...

من.

تنها.

دوباره.

راه.

برچسب:, 20:40 توسط فاطمه صلاحی| |