نبرد


من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

تمام بی رحمی زندان شده ی روحم را در حریر دل میریزم

و تن خسته ام را دوباره به میدان جنگ می فرستم

آنقدر این کار را با خود کردم که دیگر از خودم میترسم

دیگر رجعت به خود را مثل آن سالهای روشنم دوست ندارم

چون این رجعت مرا به نبردی بی فرجام می سپارد

من از خود چه میخواهم...؟

چه میدانستم !!!

چطور باید میدانستم که روزی اییینقدر با خود غریبه می شوم

اینقدر دور

اینقدر بیگانه

اینقدر نا آشنا...

چطور باید می دانستم...

.

.

.

بعد از این گریز کوچک باز هم مرا هول می دهد

که اگر بمانی دیگر توان رفتن نخواهی داشت

باز هم این نبرد جان فرسا

باز میروم

باز هم میروم ...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب:, 1:26 توسط فاطمه صلاحی| |