من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
همین که بغض میکنی، کویر میشود دلم سکوت میکنی و من، زهیر میشود دلم نگاه میکنی مرا و خود هنوز حایلم به چشمِ پشتِ میلهها نظیر میشود دلم نگاه میکنی و من دوباره خنده میشوم برای قلب خستهام ظهیر میشود دلت چه کودکانه خفتهام میان دستهای تو جهان که خواب میشود حریر میشود دلت کنون چه جای سرکشی که سر دگر نمانده است به سرزمین روح من امیر میشود دلت به سینه میزنم تو را چو سنگ و میرمم ز تو و من در این مجادله حقیر میشود دلم چگونه ذبح میکنم، هزار راه رفته را همین که دست میکشم... اسیر میشود دلم دی که شرارههای خاطرات اصحاب بر دیباچهی ذهن بیتاب زبانه میکشید و پرده میدرید و دست بر حلقوم زمان میفشرد... بر مخیلهی خاموش، عیان گشت که فقدان و هجران صحابهی چرّات، دینام مُچرت ما به آتش حزن و فراق سوزانده، خیال یاغی بر جای خود نشانده و تسمه ذهن ما درانده! و چه دلیلی از این مبرهنتر بر تعلل رفته بر این سرای رو به ویرانی! باری در این تعلل بر این سخن شکّرشکن شیخ سخنور شیراز که من دگر شعر نخواهم که نویسم که مگس/ زحمتم میدهد از بس که سخن شیرین است دست آویزی نتوانستم جستن! که مردم ظاهربین متظاهرم خوانند و بدین سخن باطل مرا رانند و اهل خرد خود دانند که هرچند دروازهی دهان مردم تا ابدالدهر باز خواهد ماند و الحق این یگانه دری است که «عاقل ببندد به زحمت دری... گشاید به غفلت در دیگری» حالیا... المومن والمومنة کیس! و چرا عاقل کند کاری که گویندش خودآزاری! باری همچنین در قصور رفته چنگ زدم بر بهانههای همیشگی گرفتاری و ضیق وقت که ندایی از غیب در رسید که گوشی بر دست، تخمه بر لب، دل پر از شوق به خواب ضیق وقت را خنده میآید ز استدلال ما و چنان شد که شرم سراچهی وجودم به چنگال قضاوت خنجر خنجر بکرد، ذبح شرعی نمود و شد آنچه شد! القصه بر قصور این دوران خاموش و بار گناه بر دوش و رهایی از اینهمه پاپوش!!! همین نبشتهی مدهوش! فی الحال ما را بس!