من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
اصلا وقتی ترم هشتت تموم شد دیگه باید فاتحه دانشگاه رو بخونی... واقعا دیگه به دانشگاه تعلق نداری... همینطوری هی راه میرم بین کلاسا از دانشکده به دانشکده و هیچی دیگه مثل قبل نیست... هیچ چهرهای آشنا نیست... کسی منو نمیشناسه... یه روزی وقتی بیست متر راه میرفتم با صد نفر باید احوالپرسی میکردم، حالا مسیرا زودتر طی میشن... حالا دیگه نمیشه گروهای هفت-هشتنفری تشکیل داد و کد زد یا تمرین کپی کرد! و من یاد این میفتم که این خیلی شبیه موقعیتیه که بعد از اپلای خواهم داشت... هعییی... دانشگاهم هشتترم اولش خوبه... -- به مسئول آزمایشگاه فیزیک میگم: وقتی میگین امتحان آسونه ما باور میکنیم :| شاکی میشه و غر میزنه که اینا رو باید بلد باشید و کاری براتون نداشته باشه... به روش نمیارم داره چرت میگه. موقع تصحیح گزارش صدامون میکنه و شروع میکنه سوال پرسیدن، هنوز از عصبانیت قبلی آروم نشده که بعد از پرسیدن سوالش نمیدونم چرا به جای اینکه بگم با کی هستین، گفتم کی هستین؟! و لامصب لحنمم یه طوری بود خیلی بد شد :| گفت: من کی هستم؟! بزنم لهت کنم :| (عصبانیا...) حالا هی بگو «با»شو جا انداختم :| خطای هزار و خوردهای درصدمونم که دید دیگه من گفتم الان سکته میزنه جوون مردم... آخر بیستو داد ولی جوّ رو خیلی مخدوش کرد! -- کارگاه دو سه جلسهاس به جاهای سختش رسیده... ولی نمیدونم چرا بهم میچسبه... اینکه مجبور میشم با اره آهنو ببرم... یا اینکه جوشکاری کنم... ذهنمو یکم تخلیه میکنه... امروز هندزفری رو از گوشم در نیاوردم و یکریز اره کردم... (Oh Lord, have mercy on me please) هر کسیم وسطش چیزی ازم میپرسید میگفتم آره. (I made a fool of myself but I don't care). -- از بین اینهمه غرفهی شرکتا یکیش اسمش آبان بود ^_^ درختها همه عریان شدند، آبان شد -- و هنوز هم من عاشق پاییزم... -- *پانتهآ صفایی ایتز کیوت هاو سام لیتل ثینگز کن میک می دس ماچ هپی! ^_^ ثنکس گاد! روزهای دنیا اونقدر تنوع نداره که چیزی که شنیدیم و دیدیم حداقل یه جای دیگه یه بار دیگه اتفاق نیفته... سفر کردم به هر شهری دویدم چو شهر عشق من شهری ندیدم ندانستم ز اول قدر آن شهر ز نادانی بسی غربت کشیدم رها کردم چنان شکرستانی چو حیوان هر گیاهی می چریدم پیاز و گندنا چون قوم موسی چرا بر من و سلوی برگزیدم به غیر عشق آواز دهل بود هر آوازی که در عالم شنیدم از آن بانگ دهل از عالم کل بدین دنیای فانی اوفتیدم میان جانها جان مجرد چو دل بیپر و بیپا می پریدم از آن باده که لطف و خنده بخشد چو گل بیحلق و بیلب می چشیدم ندا آمد ز عشق ای جان سفر کن که من محنت سرایی آفریدم بسی گفتم که من آن جا نخواهم بسی نالیدم و جامه دریدم چنانک اکنون ز رفتن می گریزم از آن جا آمدن هم می رمیدم بگفت ای جان برو هر جا که باشی که من نزدیک چون حبل الوریدم فسون کرد و مرا بس عشوهها داد فسون و عشوه او را خریدم فسون او جهان را برجهاند کی باشم من که من خود ناپدیدم ز راهم برد وان گاهم به ره کرد گر از ره می نرفتم می رهیدم بگویم چون رسی آن جا ولیکن قلم بشکست چون این جا رسیدم -- مولوی پینوشت: از برکات پیادهروی عصر پاییزی بارانی جمعه با همنشینی خش ^_^ If you are unsure of a course of action, do not attemp it. your doubt and hesitations will infect your execution. Timidity is dangerous: Better to enter with Boldness. any mistakes you commit through audacity are easily corrected with more audacity. everyone admires the bold; no one honors the timid. Going halfway with half a heart digs the deeper grave. if you enter an action with less than total confidence , you set up abstacles in your own path. when a problem arises you will grow confused, seeing options where there are none and inadvertently creating more problems still. Hesitation creates gaps, Boldness obliterates them. when you take time to think, to hem and haw, you create a gap that allows others to think as well. your timidity infects people with awkward energy, elicits embarrassment. doubt springs up on all sides. Boldness destroys such gaps. the swiftness of the move and the energy of the action leave others no space to doubt and worry. in seduction hesitation is fatal... ... -- The 48 laws of power, Robert Greene, Parts of law 28
و باد آمد و باران گرفت و طوفان شد
نیامدی و نچیدی انار سرخی را
که ماند بر سر این شاخه تا زمستان شد
نیامدی و ترک خورد سینۀ من و ... آه!
چقدر یکشبه یاقوت سرخ ارزان شد!
چقدر باغ پر از جعبههای میوه شد و
چقدر جعبۀ پر راهی خیابان شد!
چقدر چشم به راهت نشستم و تو چقدر
گذشتن از من و رفتن برایت آسان شد!
چطور قصهام اینقدر تلخ پایان یافت؟
چطور آنچه نمیخواستم شود، آن شد؟
انار سرخ سر شاخه خشک شد، افتاد
و گوش باغ پر از خندۀ کلاغان شد...*