من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

این روزمره از اینجاست

(ممنون از نویسنده‌اش :) )

--

همیشه از آدمها تعجب می کردم که پست های عاشقانه ی آنطوری میگذارند.و از لحن های سنگین که "میشه" هایش بشود "می شود" و جمع بستن کلمه هایش به جای "ا" با "ها" بشود و ... کلا از لحن های این مدل تعجب میکردم.اما می بینم گویا حال آدم ها با لحن انتخابی آن ها تطابق بالایی دارد.اینجور حال ها که دارم نوشته هایم از من دورند و غریبند.برویم سر اصل مطلب ...

 

بعضی وقت ها بدون آنکه بدانی چرا؟ مشتت را باز میکنی و می بینی هیچ چیز نیست و تو برای هیچ چیزی جنگیده ای که بازویت را زخمی کرده،پایت را شکسته و برای همیشه روزهایت را شیمیایی کرده است.حس دردناکی است و هرچه جنگیده تر باشی دردناکش مشدد تر و محکم تر میشود.و من خیلی جنگیده ام.انقـــــدر طولانی جنگیده ام که مدرسه ای در من تیرباران شد،شهری اشغال شد و کشوری بی قرار، بی تاب، با تب...پایان هیچ جنگی پیروزی نیست و من هم پیروز نیستم هر چند می دانم او هم پیروز نیست اما دانستن این موضوع خلاف آنچه که فکر میکردم آرامم نمی کند.باخت هیچکس،اعدام هیچکس،و حتی صلح برایم آرامش بخش نیست.یک چیزی هست که از درونم رفته است انگار.

چیزهایی که دلم را خوش میکند فرار از این میدان مین گذاری شده است که هر دقیقه ای "بااامب" یکهو می ترکد و دلم را می ترکاند.سرباز از جنگ برگشته و زمین مین گذاری شده!

_ مادر!! بلیطِ اوکیِ آمریکایِ من که در جیب کیفم بود کجاااست؟

_گذاشتم جیب جلوت که راحت درش بیاری تو فرودگاه.اون کاپشن آبیت رو برداشتی؟سرده اونجا مادر.

_آره آره مامانم برداشتم.

زنگ تلفن _ صحبت _ خنده _ صحبت  و ...

_قربوونت برم منم دلم تنگ میشه

تق!ای آخری تماس ها که به پایان میرسند حس کندن داری و حس متفاوتیست.

به هر حاااال من هرگز به یک جنگ واقعی دعوت نشده ام اما همیشه فکر کرده ام که در عاشقانه ترین هایی که بنویسم حتما از جنگ صحبت خواهم کرد و خواهم گفت که ساختن پس از جنگ همیشه سخت تر از نفس جنگیدن بوده و من امروز درست در وسط زمین مین گذاری شده ایستاده ام و هیچ بلیط اوکی ای برای هیچ گوشه ی دنجِ بی دنیایی در هیچ کدام از جیب های هیچ کدام از کیف هایم ندارم و هیچ کس برای خداحافظی به من زنگ نخواهد زد و من از قضا دلتنگ هیچ کس هم نخواهم شد که شاید دلتنگی خوب باشد و من گاهی دلم برای دلتنگی تنگ میشود و باید ساخت با تمام این اوصاف باید ساخت.همیشه فک کردم مردن سخت نیست بازمانده ی یک مرگ ببودن سخت تر است و ...

و در آخر  برایت در همان عاشقانه ترین هایی که بنویسم که مثل مال این و آن و رومئو و ژولبت و لیلی و مجنون نباشد تعریف خواهم کرد که چطور با ترکیدن تک تک این مین ها تکه هایم روی زمین افتاده است و باز جمعشان کرده ام و چظور تا نامعلوم مدتی بی مرگ و زندگی مستاصل همینجا ساخته ام و این بک گراودیست که ترکش هایش را در نوشته ها و حرف های عاشقانه اما می بینی و می پرسی چرا؟ ومن برای تو از خاطرات سربازیم خواهم گفت که چطور سحرهای کسل و سرد زمستان توی برجک بدون ایکه خم بیارم به ابروم پاس میدادم!

و تو خواهی دانشت که جنگ برای من سرآغاز اسارت بود و از پس این آزادی برآمدن شاید تعبیریست بر همان بیت محبوبم : "عاشقی گرزین سر و گر زان سر است/ عاقبت ما را بدان سر رهبر است"

سو آندر کانستراکشن بزنیم و برویم پی کارمان که عبور چلچله از حجم وقت کم میکند ...

--

 

 
برچسب:, 12:24 توسط فاطمه صلاحی| |