من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

هوای غربت و بغض همیشه سر‌ بسته

بخار آه من و این سکوت پیوسته

عبور مبهم افکار موج‌دار و طویل

نگاه منتظر چشم‌های من، خسته

 

و دنگ دنگ کر کننده‌ی ساعت!

 

من و همین قلم و کاغذ همیشگی‌ام

و خط‌خطی تصوراتم از این زندگی‌ام

و خانه‌ای که هیچ‌وقت خانه نشد

که جزیی از همه این شب و غریبگی‌ام

 

و چک چک گذر عمر با عادت!

 

هراس و ترس و توهم، همیشه بی‌تابی

همیشه پچ‌پچ ذهنی و درد بی خوابی

سیاهی شب و کابوس‌های تکراری

نگاه خیره و خشکم به نور مهتابی

 

و عبور از مرز نازک نفرت!

 

نفس نفسْ زدنِ ناگزیر ماهی‌ها

کشیدن نُک ناخُن بر این سیاهی‌ها

نساختن و سوختن به پای امّیدی

که می‌کشد دل خون را به این دوراهی‌ها

 

و سر کشیدن دوباره‌ی غربت!

 

نگاه خیره ساعت به چشم خسته من

نگاه من به دوراهی خفتن و رفتن

نگاه جاده که دریای ریگ می‌بارد

و رهسپاری روحم، بدون برگشتن

 

و قورت دادن آخرین قطره منت!

 

 

برچسب:, 19:44 توسط فاطمه صلاحی| |

همیشه همین‌طور می‌شود،.. پایان!

برچسب:, 19:41 توسط فاطمه صلاحی| |

من که چرتم گرفت

کسی مهره‌هایم را جا به جا کرد...

و من خود را گم کردم..

و تمام سربازانم را

و قلب سپاه من فرو ریخت

و اسب‌ها یاغی شدند

و قلعه ویران شد

و صحنه خالی شد!

مثل صدای باد در غروب کویر...

و چشم گرداندم و گرداندم... تا بی نهایت هیچ...

ایتک!

به تمام قوا در این نبرد مضحک مرا کیش می‌کنی و مات نمی‌کنی

و من خانه به خانه ناگزیر... می‌گریزم

بازی را تمام کن...

خوابم می‌آید...

برچسب:, 1:7 توسط فاطمه صلاحی| |

می خواستم بگویم:

 

                       «گفتن نمی توانم»

 

آیا همین که گفتم

 

یعنی

 

       همین که

 

                    گفتم؟

 

از:‌قیصر امین پور

برچسب:, 22:56 توسط فاطمه صلاحی| |

دیوار مست و پنجره مست و اتاق مست!

این چندمین شب است که خوابم نبرده است

رؤیای «تو» مقابل «من» گیج و خط خطی

در جیغ جیـــــغ گردش خفّاش های پست

رؤیای «من» مقابل «تو» - تو که نیستی!-

[دکتر بلند شد... و مرا روی تخت بست]

دارم یواش يواش... که از هوش می رَ... رَ...

پیچیده توی جمجمه ام هی صدای دست 

هی دست، دست می کنی و من که مرده ام

مردی که نیست خسته شده از هرآنچه هست!

یا علم یا که عقل... و یا یک خدای خوب...

-«باید چه کار کرد تو را هیچ چی پرست؟!» 

من از... کمک!... همیشه... کمک!... خسته تر... کمک!!

[مامان یواش آمد و پهلوی من نشست]

-«با احتیاط حمل شود که شکستنیـــــ...»

یکهو جیرینگ! بغض کسی در گلو شکست!

 

از:‌ سید مهدی موسوی

برچسب:, 22:41 توسط فاطمه صلاحی| |

I've discovered the true secret of happiness, Daddy, and that is to live in the now.

Not to be for ever regretting the past, or anticipating the future; but to get the most that you can out of this very instant.

It's like farming.

You can have extensive farming and intensive farming; well,
I am going to have intensive living after this. I'm going to enjoy every second, and I'm going to KNOW I'm enjoying it while I'm enjoying it. Most people don't live; they just race. They are trying to reach some goal far away on the horizon, and in the heat of the going they get so breathless and panting that they lose all sight of the beautiful, tranquil country they are passing through; and then the first thing they know, they are old and worn out, and it doesn't make any difference whether they've reached the goal or not.

-------------------------------------------------------------------

-------------------------------------------------------------------

Life is monotonous enough at best;

you have to eat and sleep about so often. But imagine how DEADLY monotonous it would be if nothing unexpected could happen between meals.

 

 

برچسب:, 19:59 توسط فاطمه صلاحی| |

باز هم صدای ساز می آید در خلوت گرگ و میش من

صدای ساز بی قراری

و تبل شکست دارد میزند به دیوار ذهنم

و انگار که هر ضرب پمپاژ خون در وجودش باشد، 

می زند یکریز و بی امان

...

و اینجا با من

دودلی هایی که بلعیده می شوند و بالا می آیند.. و

روایت بی سر و ته راههای رفته و نرفته

...

می بینی...؟ پرچم سیاه قفس در باز من را

فاتحه خوانی است، بیا... 

سلطان آرزویم زمین خورده،... نه اینکه مرده باشد نه...

لا به لای هیاهوی آشفته تکرار، کم شده... باید

سیم هایش را محکمتر کنم

ساز دلم نا کوک است...

برچسب:, 23:7 توسط فاطمه صلاحی| |

شبی افتادم از چشمت به روی دستهای خویش

تحمل در کفم خشکید و افتادم به پای خویش

 

دلم می خواست بر خیزم ولی سنگینی چشمت

شبیه سنگلاخی می نشانیدم به جای خویش

 

نشستم گریه سر دادم ، به غیر از این چه می کردم ؟

خودم گر که عزاداری نمی کردم برای خویش

 

ترک می خوردم و خود را به خود پیوند می دادم

به امیدی که برخیزم دو باره با عصای خویش

 

و حالا من دوباره سخت بر پا مانده ام پیشت

تو اما سخت حیران مانده ای در ماجرای خویش :

 

نمی بینی و می خواهی مرا در آنطرف تر ها

نمی خواهی و می بینی مرا در دستهای خویش

 

از: بهمن محمدزاده

 

برچسب:, 16:13 توسط فاطمه صلاحی| |

امروز اگر سخت زمستانی ام ای خوب

وقت است که در خویش بسوزانی ام ای خوب

 

دیشب پس از آرامش تنهایی ام آمد

یک مرد ترک خورده به مهمانی ام ای خوب

 

آغوش کویری ترکهای دلش را

وا کرد به سوی دل بارانی ام ای خوب

 

حیف ، اوج ِ سلیمانی ِ خود را به زمین زد

قالیچه ی پا خورده ی انسانی ام ای خوب

 

انگشت تحیّر به دهان داشته ابلیس

یک عمر از اینگونه مسلمانی ام ای خوب

 

آخر به چه روئی به خجالت بنشینم

وقتی عرقی نیست به پیشانی ام ای خوب

 

من آمده ام دست به دامان دل تو

آتش بزن آنگونه که می دانی ام ای خوب

 

از: بهمن محمدزاده

برچسب:, 16:10 توسط فاطمه صلاحی| |

صدای پای غریبی در این خیابان هاست

و آب چرک و کثیفی درون باران هاست

نه مرگ خاتمه می دهد به این طاعون

نه هیچ چشم امیدی به کار درمان هاست

هزار قلب شکسته که جان خود را باخت

به زهرِ کفر و ریایی که جای ایمان هاست

و شهر خاطره می خوانَد از هزاران شب

چه کذب های بزرگی در این هزاران هاست

و هیچ کس به خودش برنگشت از رفتن

هوای بی خبری را هوای طوفان هاست

همین که خورشید در غروب خشکیده است

نشان شبزدگی‌ ِ قلوب انسان هاست

و بی دلان نشستند و باز هم گفتند

علاج، زهر هلاهل درونِ فنجان هاست

.

.

نشسته اند در سکوت تار غروب

چه سرگذشت غریبی در این خیابان هاست...

برچسب:, 15:42 توسط فاطمه صلاحی| |