من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

هنوز هم نمی‌شمارم

نمی‌شمارم تا کمتر از این نشود...

از همین یکْ من.

برچسب:, 23:32 توسط فاطمه صلاحی| |

اسلام به رهبری پیامبر تمام نیازهای انسانی و آرزوهای اجتماعی ابوذر را اشباع می‌کند. اسلام بر اساس «توحید» مبارزه‌ای را گشوده است که در یک صف: خدا و برابری است. دین و نان. عشق و قدرت. 

و در صف دیگر: طاغوت و تبعیض. کفر و گرسنگی. مذهبی لازمه‌اش ضعف و ذلت.

اسلام برای نخستین بار به افسانه ستمکاران غارتگر که شعار «یا خدا یا خرما» را ایمان مردم کرده بودند تا خدا را برای مردم و خرما را برای خود تقسیم کنند و فقر را تقدس الهی بخشند، پایان داد و در این بینش ضد انسانی انقلابی راستین پدید آورد و گفت: فقر کفر است. هر که معاش ندارد معاد ندارد. فضل خدا، مغانم کثیر، خیر و معروف زندگی مادی است و نان زیربنای خداپرستی و فقر و ذلت و ضعف با این همه دین و معنویت و تقوا، در یک جامعه، دروغ است! و این است که پیامبرِ ابوذر یک «پیامبر مسلح» است زیرا توجید او یک فلسفه ذهنی و روحی و فردی نیست، پشتوانه تفکیک‌ناپذیر وحدت نژادی و وحدت طبقاتی است و «قسط» (هر کس به اندازه سهمش و حقش) -که روبنای جبری توحید است- تنها با کلمه تحقق نمیابد. «پیام» باید با «شمشیر» هم‌پیمان گردد.

و این است که ابوذر نیز زندگی مادی فردی را رها میکند و «پارسایی انقلابی» را که «زهد اسلامی» است و «زهد علی» و نه زهد صوفیانه مسیح و بودا، پیشه می‌کند تا برای مردم زندگی مادی و برابری اقتصادی فراهم آرد. چه، کسی که با گرسنگی دیگران می‌جنگد باید گرسنگی خود را بپذیرد و کسی می‌تواند به جامعه‌اش آزادی دهد که از آزادی خود بگذرد.

این‌چنین بود که این دین انقلابی، این هم خدا هم نان،... 

---

 

برچسب:, 22:36 توسط فاطمه صلاحی| |

دلم را سپردم به بنگاه دنیا

و هی آگهی دادم اینجا و آنجا

و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت

و هی این و آن سرسری آمد و رفت

ولی هیچکس واقعا

اتاق دلم را تماشا نکرد

دلم قفل بود

کسی قفل قلب مرا وا نکرد

یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است

یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است

یکی گفت: چرا نور اینجا کم است؟

و آن دیگری گفت: و انگار هر آجرش

فقط از غم و غصه و ماتم است

و رفتند و بعدش

دلم ماند بی مشتری

و من تازه آن وقت گفتم

خدایا تو قلب مرا می خری؟

و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست

و در را به روی همه

پشت خود بست

و من روی آن در نوشتم

ببخشید دیگر

برای شما جا نداریم

از این پس به جز او کسی را نداریم ...

 

از: عرفان نظرآهاری

برچسب:, 23:15 توسط فاطمه صلاحی| |

و من فکر می‌کنم...

«جاذبه‌ی زمین» دروغ ریشه‌داری است.

که تو هم باورش کردی... و من هم!

برچسب:, 15:30 توسط فاطمه صلاحی| |

همیشه دوستش داشتم،

جادوی سادگی‌های شگفت است...

«زمان روراستی»،

وقتی می‌‌آید کم کم آه، پنهان نمی‌ماند... 

«زمان شیدایی»

همین که بادی می‌وزد، دل درختان می‌لرزد،می‌ریزد!

«وقت وصال ابرها»

بغض فروخورده‌ی یک سال آشفتگی می‌شکند... همین که دو ابر بهم می‌رسند...

این دیدار ساده‌ی ویرانگر ِ آبادکن!

آسمان خود را می‌زاید، مثل انسان در «قدر».

«مهربان مادر پیر»

پا به پای دلتنگی‌های تمام شهر می‌بارد... می‌شکند... می‌نالد

و باز می‌رقصد

با خنده‌ی تلخ درختان وقتی باد لای انگشتانشان می‌پیچد.

دلهای شکسته را به خود رجعت می‌دهد... اصلا «قیامت» است!

پاییز...

فصل رنگارنگ مهجور من...

برچسب:, 21:34 توسط فاطمه صلاحی| |

و من فکر می‌کنم...

قایم باشک آدم بزرگ‌ها بی پایان است.

و تمام این دویدن‌ها فرار...

که با تشویش، پشت تشویقی پنهان شویم.

و تو فکر میکنی... من این بازی را دوست دارم؟

برچسب:, 19:48 توسط فاطمه صلاحی| |

هنوز پیداست...

که مردم ِ من شیرین مزاجند!

دروغ می‌خرند و حقیقت  را تف می‌کنند.

برچسب:, 19:58 توسط فاطمه صلاحی| |

اگر این منم... پس، ...

من کیم؟

برچسب:, 19:56 توسط فاطمه صلاحی| |

و من فکر می‌کنم

تمام این خاطرات خنجر به دست را تو فرستاده‌ای.

و تمام جیغ جیغ جغدها را...

حتی همین حس بالاآوردنِ قسم‌هایی که خورده بودم!

و تو فکر میکنی... من هنوز همانم؟

برچسب:, 19:23 توسط فاطمه صلاحی| |

چندی دیگر دوباره تکرار می‌شوم...

کاش در این تکرار‌ها تازگی زاده شود

کاش ذهنم بزرگ شود و دلم کوچک

کاش هیچ تکراری، خنده‌های بی‌دلیل ِ عادت شده‌ را از من نگیرد

کاش آرزوهایم نمیرد

من باز تکرار می‌شوم

و امید دارم که این‌بار، این تکرار، تکراری نباشد...

 

برچسب:, 21:48 توسط فاطمه صلاحی| |

می‌کوچم از خود...

با چمدانی از دلواپسی

دلم کاسه آرزوهایش را بر ردپای خستگی‌ام می‌پاشد

بیرون از این خاک نمیدانم کجاست، نمیدانم چیست...

فقط میدانم... اهل من نیستم.

می‌روم...

نه!

«می‌روم جایز نیست... من... رفتم!»

آنجا لبِ مرز ِ کشاکش‌های همیشگی

مامور مغز من ایستاده با سوال‌های آماده‌اش.

- مهاجری یا مسافر؟

- مهاجر

- به کجا؟

- هر جا

- دلیل مهاجرت؟

- ... ... در من سردم بود.

برچسب:, 19:17 توسط فاطمه صلاحی| |

چقدر حرف‌هایی که نگفته‌ام درد می‌کند...

 

از: مینا آقازاده

برچسب:, 12:26 توسط فاطمه صلاحی| |

سینه باید گشاده چون دریا

تا کند نغمه‌ای چو دریا ساز

نفسی طاقت آزموده چو موج

که رود صد ره برآید باز

تن

طوفان‌کش شکیبنده

که نفرساید از نشیب و فراز

بانگ دریادلان چنین خیزد

کار هر سینه نیست این آواز

 

از: هوشنگ ابتهاج (سایه)

 

برچسب:, 17:48 توسط فاطمه صلاحی| |

امشب این دغدغه‌ها بیدارند

«من» و «من» باز پی پیکارند

امشب از حافظه‌ام می‌ترسم

از مرور گنهم می‌ترسم

خواب از چشم کبودم رفته است

من کیم؟ آنچه که بودم رفته است

امشب از آینه خون می‌بارد

کاش دست از سر من بردارد

امشب از دست خودم سیر شدم

از تو، از یاد تو، دلگیر شدم

سایه‌ها در شب من می‌رقصند

گِرد این لاشه‌ی تن می‌رقصند

می‌زنم سر به سر دیوارم

چه پریشان خوابی: «بیدارم»

می‌زنم چنگ به اجزای خیال

می‌کِشم آه.. بزن پای خیال

می‌کِشم مغز خودم را با خود

می‌روم راهِ نرفته تا خود

ماجراهای غریبی در سر

لکه‌ی شک و گمان، در باور

ماجرای عطش و خون و جنون

ماجرای «نشود»، «دور»، «سکون»

داستانِ بِگُذر برگرد و ...

چهره‌ی فکرِ سیاه و زرد و ...

همنشینیِ مدامِ درد و ...

قاصدک باز خبر آورد و ...

گوش‌ها پر شده از فریاد و ...

تکّه‌های من و دست باد و ...

دل من دست توی آزاد و ...

مثل ماهیِ سُری افتاد و ...

طعم شور خاک و مزه‌ی خون

اشک بی‌تابیِ من دریاگون

این چه زخمی‌ست بر این آینه‌ها

چشم بستم که نبینم خود را...

...

روز من! دست به دامان توام

تشنه‌ی خلوت دستان توام

من از این شبزدگی پیر شدم

به هزاران گِله تعبیر شدم

بِکُشانم، بِکِشانم تا خود

مگذارم، مگذارم با خود...

 

 

 

برچسب:, 20:11 توسط فاطمه صلاحی| |