من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

 شاعری بازیچه دست تو بود...

من این را از شعرهایت خوب فهمیدم!

و بر آهی که از عشق محالی با ریا صد بار سر دادی...

نمیدانم چرا با بغض خندیدم.

و تو در شعرهایت تیز و گستاخ از دلی گفتی که هرگز جام عشقی را نمینوشد...

دلت را خوب میفهمم...

من این بازی نکبت بار مستی های خالی از تماشا را ..

هزاران بار در تحقیر خاموش دلم با خشم کوبیدم.

و تو تنها... سرودی...

نه برای قلب و آئینت...

نه برای اوج پرواز دعا و سوز نفرینت...

که برای عقل مصلحت بینت...

و این توهین به قلبت بود:

که هزاران حرف مفت خالی از جاری شدن را از زبانش مشق میکردی...

"دلت هم بی صدا مبهوت این بازی"

او که حتی لحظه ای از مستی عشقی نلرزیده،

دمی از درد دوری و نبود بی وفایاری نرنجیده،

او که مفهوم شکست و زخم و طعنی را نفهمیده...

چگونه میپذیرد شعرهایت را که با او نه، ولی از اوست؟!!...

کمی بی پرده تر باشم؟؟

کسی از عشق میگوید که عاشق نیست...

کار عاشق ناله و نفرین و هق هق نیست.

چنین لاف دروغ از عشق و دل کافی است...

اینهمه" من" جا برای عشق بازی نیست...

کمی بی پرده تر باشم؟

از من و قلبم که پنهان نیست از چشمت چرا باشد؟

من هم مثل توام؛ به نام عشق میگویم به کام دل

شکایت کرد از من قلبم و این را سرودم بی هراس از خود

تو را اما... نمیدانم...


ادامه مطلب
برچسب:, 15:39 توسط فاطمه صلاحی| |

 آه از این هراس های بی هنگام

قلبم می ریزد

چشم به چشم باد می دوزم. هنوز می وزد

و برگ ها در آغوش باد – بی هراس از وحشت سقوط، یا ویرانی، یا پایان – می رقصند.

دلم از قفس تنگ خود ساخته ام می گیرد.

تمام دلتنگی و هراسم را می بلعم

به عکس تارم در شیشه پنجره رو به باد لبخند می زنم

و دوباره از سر می گیرم حکایت بی نهایت مصلحت آمیز رنج امروز را...

دیگر شکایتی نیست

-شاید حتی رضایت هم باشد!!!!!!-

آهسته می شمارم، دانه های تسبیح روزهای عمرم را،

نه غمگین و نه دلشاد.

 

چند روزی است...

روح از من کوچیده انگار...

 

باز از خودم دلخورم، همان خود عهد شکنم،

همان خود دروغ گوی بی ثبات آشفته ی هر جایی ام.

کاش ذهنم کمی آرامتر بود...

از این همه پچ پچ سر سام گرفتم.

کاش ذهنم لال بود...



برچسب:, 17:25 توسط فاطمه صلاحی| |

 از بیکران خستگی پلک‌های غم

تا آبی شکوه لحظه پروانگی

خواهم دوید،  به دو پای بی‌قراری ام...

خواهم پرید،  به بال رهایی ام

 

 

خواهم گذشت از همه، حتی خودم

 

آنجا تو با منی...

 

نه ... آنجا فقط تویی..

 

آنجا تویی به بلندای آسمان

 

آنجا تویی به سبزی لبخند عاشقی

 

به نور نگاه مهربان خود

 

بتاب بر جاده تاریک " من "

 

از آن که بگذرم

 

دیگر رسیده ام...

 


ادامه مطلب
برچسب:, 10:9 توسط فاطمه صلاحی| |

 

باز هم غمی به دلم چنگ میزند

دارد به  شیشه عمرم سنگ میزند

باز هم از غمی بزرگ قلب من

با هق هق ابری ام آهنگ میزند

در هر تپش، چه آشنا، چه دور

به سادگی نگاهم انگ میزند

میترسم از همه،همه غیر از دلم

آنجا که هر کسی به خودش رنگ میزند

بر من چه رفت که از خود بریده ام؟

من من میپوسد و زنگ میزند

یاد روزهای ناتمام و تاریکم

زخمی عمیق به دل تنگ میزند

خواهم گذشت از همه، بیراهه ها

هرچند که راه به دلم سنگ میزند

 

 

ادامه مطلب
برچسب:, 13:35 توسط فاطمه صلاحی| |

  گاهی می اندیشم."

این خبر خوبی است، حداقل برای منی که در دنیای تقلید و تکرار می زیم.

من هم تکرار می کنم، دیگران را... و تکرار می کنم خودم را و دردها و آرزوهایم را.

اما در میان این همه بی خودی، خودی دارم که لحظه ای می اندیشد،

به تغییر و به خود دیگری که در دست فراموشی است.

گاهی می اندیشم. هر وقت که عقل مصلحت بینم – به قول آن نویسنده بی تکرار- بگذارد.

و این اندیشه مرا بی صدا می زاید و گاه می میراند. تردید دارم. به همه چیز و همه کس.

به اینکه حقیقتی باشد و اینکه من باشم.

آیا من هستم؟!!! چه چیز مرا گواهی میدهد؟ کیست که مرا ثابت کند؟

گاه نتیجه می گیرم که نیستم چون اثر ندارم.هیچ... نه یاری می کنم، نه می آزارم

و نه در اندیشه تحولی هستم که روزی برایش خیالها داشتم....

انگار دارم غرق می شوم در نیستی...

و این مرا کم می کند، بی رنگ می کند

و روزی محو خواهم شد

در همان حال که هنوز نفس می کشم

هوا را می آلایم، مصرف می کنم

هزینه نمی کنم و هزینه می تراشم

بی تفاوت از هم قطارانم رد می شوم

بدی می کنم، می بینم

و روزی خواهد رسید که حتی همین قدر هم نمی اندیشم...

و من از آن روز بیمناکم

و گرچه کمرنگ می شود – خیلی کمرنگ – اما هنوز هم می بینم

رویایی که در روزهای وجودم(!) در سر داشتم.

چه خوب که هنوز گاهی می اندیشم...

برچسب:, 13:13 توسط فاطمه صلاحی| |

 اینجا که منم بند دلم بسته به درد است

آنجا که تویی نه!

اینجا که منم حادثه پوکیده و سرد است

آنجا که تویی نه!

اینجا نفسی نیست که پرواز بداند

آنجا که تویی هست!

اینجا قفسی نیست که در باز بماند

آنجا که تویی هست!

اینجا که منم، نیستم از فرط خیالت

آنجا که تویی، من!

اینجا که منم دیده امید به راهت

آنجا که تویی، من!

اینجا، تو ندیدی، تو ندانی که چه تنگ است

آنجا که تویی نه!

اینجا که منم روز دو رنگ است

آنجا که تویی نه!

آنجا که تویی، من که به فکر تو بسوزم

اینجا که منم، تو!

اینجا که منم، تو، که به یادت شب و روزم

اینجا که منم، تو!

اینجا غم تو در دل من سوز شبانه

آنجا که تویی، آه ...

اینجا که دگر ناله هم از توست نشانه

آنجا که تویی، آه ...

اینجا که منم پر ز هوس ناله تبدار

آنجا که تویی یار...

اینجا که منم منتظر مرگم و دیدار

آنجا که تویی یار ...

اینجا منم این سایه خم، خسته ی رسوا

آنجا که تویی ما

اینجا که منم، ما من و من، من تر و تنها

آنجا که تویی ...


ادامه مطلب
برچسب:, 18:50 توسط فاطمه صلاحی| |

 آسمان می بارد...

اشکهایش شده سرد...

بر سر کهنه زمین ... میکشد فریاد.. این خسته ز بیداد...

این تنها ، رعد .

باز امشب، خلوت تنهایی

دفتر خاطره ام را به کنارم آورد

-         کس من گشته در این ثانیه های تپش و دلتنگی

چشم من خیره به او

گرچه هائل شده بین من و او پرده اشک

گرچه نگشوده ام او را و هنوز... میکشم آرام بر جلدش دست...

دیده ام ، دیده بیمارش را دید که خاموش مرا مینگرد... – یارم درد ... .

آسمان می بارد

و هنوز .. اشک ها را به زمین می آرد...

به خیالی که کمی رنگ بشوید ز دل خسته خاک....

به خیالی که کسی را ببرد با نگهش تا افلاک...

بکند از دل مردم خاشاک...

و من اینجا...

می گشایم او را...

او به من میخندد ... در " الان "  مرا میبندد...

میپرم بر دل برگ نازش... میزنم همنفس قلب پرستو سازش...

زندگی آوازش...

آری اینجایم باز... صفحه آغازش ... .

عشق سودای شب و روزم بود... مست تا عمق وجود...

مسخ، این عقل کبود ... شادی از من لبریز...

مثل ایمان... چون رود...

چند برگی دلم از عشق شکفت...

غم دیرینه من چندی خفت...

روزگارم تهی از غم شده بود

پر امید و خیال... فارغ از فکر زوال ...

همه اجزای وجودم سر ذوق ، .... سر حال ....

برگ ها بی تردید ... تن از انبوه جدا میکردند ...

لحظه ای مکث، درنگ ....

دفترم را با چشمم بستم ...

تا نرنجد از من ... به امانت لایش... گوشه ای از دستم ...

آسمان ... همچنان می بارید ...

خاطراتم زیبا بود ولی... بی سبب اشک ز چشمم غلطید

"حال" من بی جهت از دیروزم میرنجید

دلم از باریکه باز دفتر

که به انگشت من از خشم فراموشی میزد خنجر...

غربت برگ .... و برگهای دگر را فهمید...

آسمان می غرید... چشم من می بارید...

آهسته تر از قبل گشودم او را ...

خاطراتم نزدیک ... روزهایی تاریک ...

مرگ هم با تردید ... به غریبی من و غربت دل می خندید...

ناله ام همنفس باد و خزان و باران ، میپیچید ...

آسمان می غرید...

گل لبخند خیالی به لبم میخشکید ...

وای از فاجعه ای ... که نگاهم میدید ...

باد از ناله من میلرزید... دلش از هق هق من سوخت و از پنجره ام زود وزید...

دفترم بست و از خانه پرید...

...

...

اشک چشم من و باران کم شد ...

باز آغاز سپید صبحم با غم شد ...


ادامه مطلب
برچسب:, 18:39 توسط فاطمه صلاحی| |

  اگر اشکم امان می داد...

بی تاب تو می ماندم

اگر چشمت نشان می داد... عشقی از نگاه سرد...

می خواندم

من گریزی از تو بر قلبت نمی یابم

من تو را بی تو ، نمی خواهم،نمی خواهم

اگر اشکم امان می داد

بار دیگر سیر می گشتم از آن چشم بدون آشیان و سرد

تو خاموشی...
و در پایان، سراغ خانه می گردی کلاغ قصه ما را

من اما بی دلیل از عشق تو لبریز

از عمق وجود خود...
ویرانی برای قلب بی تابم دعا کردم.

اگر اشکم امان می داد

شاید تو نمی رفتی

نگاهت چشم غمگین مرا بی ادعا می دید و می ماندی

هنوز از خود نمی پرسم، حتی لحظه ای تردید کردی؟

یا دلت سنگین تر از آه گلویم بود؟

اما اشک اگر فرصت به من می داد

اشک اگر فرصت به من می داد من به جای دیدن یک هاله مشکی که در تنهایی کوچه ،

کوچک و کوچکتر می شد...

برای آخرین بار

قدم های تو را با هر نفس تنظیم می کردم

اما من نمی دانم تو کی رفتی...

اگر اشکم امان می داد شاید...

 


ادامه مطلب
برچسب:, 1:10 توسط فاطمه صلاحی| |

 روزها را در هوایت شعر می کارم

نیمه شب ها در سکوت ماه، می بارم

نمی گیری سراغ از قلب رسوایم

تو هم تردید داری من دلی دارم؟

نگاهم زیر آوار خیالت خشک شد اما

نگاهت بی امان می کرد آزارم

کسی حتی به پاس عشق دستم را نمی گیرد

گناه از من چرا وقتی تویی یارم

منم محکوم عشقت داد تو دادند

هزاران بار در پای تو بر دارم

برای تو نوشتم: "عشق من هستی"

و تو گفتی که دست از "عشق" بردارم

دگر حتی نشانم را نخواهی یافت

می رسد روزی که گویی کو وفا دارم؟


ادامه مطلب
برچسب:, 1:4 توسط فاطمه صلاحی| |

 

 تصویر تو در من جا نمی شود گاهی...

 

احساس من در تو معنا نمی شود گاهی...

 

در این کبودی احساس و درد عشق...

 

یک روزن امید پیدا نمی شود گاهی...

 

گفتی: " ببار... قلب مرا سبز می کنی"

 

شکست بغض من و وا نمی شود، گاهی...

 

گفتم: " دل شکسته من از آن تو "

 

سکوت تلخ تو معنا نمی شود گاهی...

 

خواهم گذشت از سر تقصیر قلب خود

 

هیچ چیز مثل گذشته ها نمی شود  گاهی...

 


ادامه مطلب
برچسب:, 1:0 توسط فاطمه صلاحی| |

 وقتی تمام وجود تو از سنگ می شود

تصویر تو در من چه کمرنگ می شود

دیگر نمی هراسم از هجوم خنده هات

آنجا که شکست بغض من آهنگ می شود

من در گریزم از تو به خود در شبی چنین

باز هم دلم برای خودم تنگ می شود

می لرزم از بهت این سوال که "با دلی

آیا دوباره دلم یکرنگ می شود؟"

از ناباوری آنچه تو در من نگاشتی

انگار تمام دنیای من منگ می شود

به کلبه شکسته قلبم که می خزم

به چشم من فاصله ها قشنگ می شود

حتی نپرسید دلم بعد رفتنت

"آیا برای من دل تو تنگ می شود؟"


بسپار در خاطرت این جمله مرا

بعد از تو قلب من از سنگ می شود


ادامه مطلب
برچسب:, 23:55 توسط فاطمه صلاحی| |

 دنیای من... باز هم تنگ میشود...

دیگر، من هم در آن جا نمیشوم

در این فضای خسته و سنگین کوچکم

در لابلای پریشانی ... پیدا نمیشوم

دلگیر از خودم ، و از او دلشکسته ...باز

میپرسم از ستاره که : " رسوا نمیشوم؟ "

دور و دور و دورتر از قلب بی کسم

میترسم از خودم ، که "معنا " نمیشوم

وقتی که با چشم تو چشم دلم تپید

قلبم به زمزمه گفت: تنها نمیشوم

میسوزم از غم گنگی درون دل

رها ازین کابوس تلخ، آیا نمیشوم؟

دنیای من باز هم تنگ میشود

من گم شدم و دیگر پیدا نمیشوم...

برچسب:, 23:29 توسط فاطمه صلاحی| |