من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
من که چرتم گرفت کسی مهرههایم را جا به جا کرد... و من خود را گم کردم.. و تمام سربازانم را و قلب سپاه من فرو ریخت و اسبها یاغی شدند و قلعه ویران شد و صحنه خالی شد! مثل صدای باد در غروب کویر... و چشم گرداندم و گرداندم... تا بی نهایت هیچ... ایتک! به تمام قوا در این نبرد مضحک مرا کیش میکنی و مات نمیکنی و من خانه به خانه ناگزیر... میگریزم بازی را تمام کن... خوابم میآید...
نظرات شما عزیزان: