من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
من که چرتم گرفت
کسی مهرههایم را جا به جا کرد...
و من خود را گم کردم..
و تمام سربازانم را
و قلب سپاه من فرو ریخت
و اسبها یاغی شدند
و قلعه ویران شد
و صحنه خالی شد!
مثل صدای باد در غروب کویر...
و چشم گرداندم و گرداندم... تا بی نهایت هیچ...
ایتک!
به تمام قوا در این نبرد مضحک مرا کیش میکنی و مات نمیکنی
و من خانه به خانه ناگزیر... میگریزم
بازی را تمام کن...
خوابم میآید...
نظرات شما عزیزان:
برچسب:,
1:7 توسط فاطمه صلاحی| نظر بدهيد |